آسمان من
همیشه با هم 
ایمیل مدیریت
نویسنده وبلاگ

حکایت زیبای پیر مرد تهی دست, حکایت مولانا, حکایت آموزنده, حکایت جالب,

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت

:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز

 آن گره را چون نیارستی گشود
 این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

 

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود...

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌


 تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه




[ دوشنبه 7 مهر 1393  ] [ 4:17 PM ] [ مرادیان ]
نظرات 1
.: Weblog Themes By R A S E K H O O N :.

درباره وبلاگ

سلام دوست عزیز در این وبلاگ شما شاهد مباحث گوناگون و کاربردی هستید پس اونو از دست ندین. التماس دعا
آمار سایت
کل بازدید : 56014 نفر
كل مطالب : 160 عدد
کل نظرات : 3 عدد
تاریخ ایجاد وبلاگ : پنج شنبه 20 شهریور 1393 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 30 آذر 1394 
لوگوی ما



در اين وبلاگ
در كل اينترنت

فال حافظ




ابزار پرش به بالا

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

تعبیر خواب