مرحوم جلوه در حجره خود مشغول مطالعه بود که دید پیرمردی به در حجره رسید و گفت:
ـ اجازه میدهی امشب در حجره شما استراحت کنم؟
مرحوم جلوه اجازه داد. پیرمرد وارد شد کیسهای همراه داشت آن را باز کرد مقداری نان بیرون آورد میل کرد و دوباره سر کیسه را بست و گذاشت زیر سر خود و چیز نازکی هم روی خود کشیده و دراز کشید، ولی تماشا میکرد و میدید مرحوم جلوه غرق در مطالعه است؛ گفت: