این روزها اینجا غلغله شده. عرشیان و فرشیان همه بر درِ صحن و سرای تو دست تمنا میکشند و عروج به وضوح این میانه پر میکشد و ما تازه به خود میآییم. تازه میبینیم اینهمه عشق و نور و تبسمی را که هر نفس به ما لبخند میزدند. تو میآیی باز و نور میریزی بر پهنای قلبهای متلاطمی که فقط و فقط دریای وجود تو برکهی جانشان را جلا خواهد داد. هنوز نیامده، تلألؤی بودنت آسمانمان را به آغوش کشیده و رنگینکمانی نه از هفت رنگ، که از هزاران رنگ و روشنی، بر جهانمان نقش زده. تو میآیی و حلقهی وصلی میشوی با این زمین، تا خوبیها باز از آستان عرش سرازیر شوند و مشهد، مشهد بماند.
تو اگر نباشی، بغضهایمان با ما غریبگی میکنند و چشمهایمان غمشان را از خیالمان پنهان میدارند. تو اگر نباشی حالمان خوب نیست. بودنت را از لحظههایمان نَسِتان که تقویمِ خاطراتمان، خالی از حضورت، هیچ چنگی به دل نمیزند.
وقتی که پای تو در میان است، دستی برای یاری نمیطلبم و تو باز چه آسان میشوی همه کسم. سالهاست که اوضاع همین است. همین و همین و همین. همین که دستِ خالی میآیم و خجالت زده، اما تو بَرَم میگردانی با دستهایی پر و با دنیا دنیا عزت.
شهرِ من اینجاست. این جا که تویی. من اهلِ این شهرم. آشنایی نمیخواهم وقتی که سخت آشنای توام. اشتیاقی نمیخواهم وقتی که این چنین جانانه مشتاق توام. مرا به هیچ چیز و هیچ کس نیازی نیست وقتی که دستهای اجابتت را به هم آغوشی دستهای خالیام میسپاری.
این روزها که رضا(ع) میآید هوا طور دیگریست. میتواند خورشید همان قلب تو باشد که هر ثانیه در سینه ات طلوع میکند، بالا میآید و میتپد. این روزها میتوان زنگارها را شست، قفلهای بزرگ را شکست. این روزها میشود خوش نگارترین سرنوشت نویس عالم، خودت باشی. میشود غلطها را پاک کرد، درستها را دید. میشود. میشود. میشود.