هشت ماه بعد از ازدواجش، آمد پيش من و گفت: «بابا من ميخواهم بروم جبهه.» ناراحت شدم و گفتم: «تو دينت را ادا کردهاي، حالا ديگر زن داري.» با هر زباني با او حرف زدم، بيفايده بود. حتي باردار بودن خانمش را بهانه کردم و گفتم: «لااقل صبر کن تا بچهات به دنيا بيايد.» گفت: «اول خدا و دوازده امام، بعد هم شما و مادرم. من زن و بچهام را به شما ميسپارم.» دست آخر گفتم :
چندیست هوای چشم من بارانی ست
هر خشت دلم بیانگر ویرانی ست
بیماری دوری از خراسان دارم
تجویز پزشک من " حرم درمانی " ست