هشت ماه بعد از ازدواجش، آمد پيش من و گفت: «بابا من ميخواهم بروم جبهه.» ناراحت شدم و گفتم: «تو دينت را ادا کردهاي، حالا ديگر زن داري.» با هر زباني با او حرف زدم، بيفايده بود. حتي باردار بودن خانمش را بهانه کردم و گفتم: «لااقل صبر کن تا بچهات به دنيا بيايد.» گفت: «اول خدا و دوازده امام، بعد هم شما و مادرم. من زن و بچهام را به شما ميسپارم.» دست آخر گفتم :
«برو ولي من راضي نيستم.» اما علي با لحن آرامي گفت: « مگر من به سن تکليف نرسيدهام.» گفتم: «رسيدهاي» خنديد و گفت: «پس بگذاريد تکليفم را انجام دهم.» وقت رفتن، با من خداحافظي کرد. دوبار صورتش را بوسيدم. خنديد و گفت: «چي شده بابا! فکر ميکني که ديگر برنميگردم؟» بغلش کردم و گفتم: «نه بابا جان! اين ماييم که رفتني هستيم.» گفت: «ميدانم که ديگر برنميگردم.»
اهل خراسانرضوي بود. از کودکي با پدرش که معمار آستان قدس رضوي بود، به حرم ميرفت. هر روز بيشتر دل به اين ضريح ميبست و در کارگاه معرقکاري آستان قدس مشغول به کار شد. وقتي به سن سربازي رسيد، جنگ تازه شروع شده بود. با اتمام دوره نظاموظيفه ازدواج کرد اما دوباره قدم به خاک خونين رزم نهاد و در سال 1362 در جزيره مجنون به شهادت رسيد. پيکر پاکش را 8 سال بعد در حرم مطهر ثامن الحجج (ع) به خاک سپردند.