همیشه ناراحت و گریان بود . یک روز که او را چنین دیدم با خود گفتم باید دلیل اندوهش را از او
سؤال کنم برای همین باب صحبت را با او گشودم ، او ابتدا از بیان حالش امتناع می جست
ولی با اصراری که کردم اینگونه حال خود را برایم شرح داد که :
ای برادر ، ثروتی زیاد در مدت دوازده سال جمع کردم ، آنها را به کشتی برده و همراه عده ای
برای امر تجارت عازم سفر شدم ، هنگامی که به وسط دریا رسیدیم نسیمی خوش شروع به
وزیدن کرد و بیست روز ادامه داشت ، تا اینکه بعد از آن باد تندی وزید و بلائی بس عظیم بر
سرمان نازل گردید و کشتی را واژگون ساخت و تمام اموالم همراه کشتی غرق شدند . در دریا
همچنان سرگردان بودم و به چپ و راست می رفتم تا اینکه چشمم به جزیره ای افتاد ، کمی
آسوده خاطر شدم ، به سمت جزیره رفتم تا به آنجا رسیدم ، ابتدای ورودم به سجده رفتم و
خدا را شکر کردم ، درجزیره گشت زدم و آن را خالی از جنس بشر یافتم ، در آنجا ماندم و
روزها از گیاهان تغذیه میکردم و شب ها نیز از ترس حیوانات وحشی به بالای درختان پناه
می بردم . حدود یک سال را اینگونه سپری کردم ، از قضا روزی که وضو داشتم عکس دختری
زیبایی را در آب دیدم ، سرم را به سمتش چرخاندم و از او پرسیدم : آیا تو از نوع بشر هستی
یا از جنّیانی ؟؟؟ و تا کنون مثل او دختری اینگونه زیبا ندیده بودم .
او پاسخ داد : از جنس بشر هستم .
هنگامی که به او نگاه کردم از شرم موهایش را بر روی بدن خود انداخت و به من گفت : آیا از
خدا شرم نداری و به چیزی مینگری که خدا آن را بر تو حرام کرده است ؟
بسیار خجالت کشیدم .
او ادامه داد و گفت : من یک انسان هستم و سه سال شده که در این جزیره زندگی میکنم ،
اهل ایرانم و پدرم نیز ایرانی میباشد ، کشتی ما هنگامی که به وسط دریا رسید شکست و من
به این جزیره افتادم .
هنگامی که قصه اش را شنیدم من نیز ماجرایم را برایش بازگو کردم و به او گفتم : اگر کسی
از تو خواستگاری کند تو قبول میکنی ؟
جوابی نداد و ساکت شد .
دانستم که راضی می باشد ، به خود تکانی دادم و از درخت پائین آمدم و او را به عقد خود در
آوردم . زندگی را با هم آغاز کردیم و بعد از گذشت مدتی خدا دو پسر به ما عطا کرد ،
روزهایمان را به خوشی و خرمی سپری می کردیم و از همدیگر بسیار راضی بود ، در جزیره
می زیستیم . تا اینکه فرزندانمان بزرگ شده یکی به سن ۹ سالگی و دیگری به سن ۸ سالگی
رسیدند و ما برهنه بودیم ولی موهای بدنمان بسیار دراز شده و بدنمان را پوشانده بودند . روزی
گفتم : کاشکی لباس داشتیم و بدنمان را با آن می پوشاندیم و از این حال و رسوایی نجات می
یافتیم ، فرزندانم تعجب کردند و پرسیدند : لباس دیگر چیست ؟؟ مگر جایی دیگر غیر از اینجا
هم وجود دارد ؟؟؟ جور دیگری هم می شود که زندگی کنیم ؟؟؟؟
مادرشان به آنها گفت : آری فرزندانم ، خداوند متعال شهرها و مردمان و غذاها و نوشیدنی
های بیشماری آفریده است .
فرزندانمان گفتند : پس چرا به شهرهای خود بر نمی گردید ؟
مادرشان گفت : چگونه می توانیم از این دریا عبور کنیم در حالی که کشتی نداریم ؟
پسرها گفتند : ما کشتی می سازیم ...
هنگامی که مادرشان عزم راسخشان را برای ساختن کشتی دید ، گفت : پس از تنه ی این
درخت که نزدیک ساحل است برای ساختن کشتی استفاده کنید .
پسرها بالای کوه رفتند و از آنجا سنگهایی با لبه های تیز و برنده آوردند و شروع به خالی کردن
داخل درخت کردند ، و خواب و غذا را بر خود حرام ساخته ، بدون خستگی کار خود را شش
ماه ادامه دادند تا اینکه وسط درخت مانند یک لنج خالی شد و مساحتش نیز کفاف دوازده نفر
برای نشستن را داشت ، خدا را شکر گفتند و مادرشان بسیار خوشحال بود . مقدار زیادی
آذوقه و هر آنچه که احتیاج داشتیم جمع کرده و به داخل لنج بردیم ، سر طناب لنج را هم به
درختی که کنار دریا بود بستیم و منتظر بالا آمدن آب دریا شدیم ... تا اینکه وقت حرکت رسید و
لنج روی آب قرار گرفت ، داخلش نشستیم و منتظر حرکتش ماندیم ولی دیدیم حرکت نکرد ،
کمی فکر کردیم و به خاطرمان آمد که هنوز طناب لنج را باز نکرده ایم ، یکی از پسرها خواست
پیاده شود و طناب را آزاد سازد ولی مادرشان زودتر پیاده شد و طناب را باز کرد ، به ناگاه
موجی طناب را از دست مادرشان جدا کرد و لنج را به دریا برد ...
همسرم که جا مانده بود بسیار غمگین گشت و شروع به شیون و زاری نمود ، هنگامی که از
آنجا دور شدیم پسرهایم که از نجات مادرشان نا امید گشته بودند بسیار گریستند و حالمان به
مدت هفت شبانه روز اینگونه بود .
به ساحلی رسیدیم و چون برهنه بودیم منتظر شدیم تا شب فرا رسید ، به لطف خدا نوری را
از دور دیدم و به سمت آنجا حرکت کردم و به در بزرگی رسیدم ، در خانه را کوبیدم ، صاحب
خانه که تاجری یهودی بود بیرون آمد ، مقداری از فلفل های قرمز را به او دادم و در مقابل
مبلغش از او لباس و رختخواب گرفتم ، از سیاهی شب استفاده کرده و خود را به فرزندانم
رساندم ، با آن لباس ها خود را پوشاندیم ، هنگامی که صبح شد به شهر رفتیم ، خانه ای را
اجاره کردیم و چیزهایی را که که با خود از جزیره به همراه آورده بودیم را برای فروش از
داخل لنج بیرون آوردیم . و یک سالی شده که از فراق و جدایی مادر فرزندانم اینگونه پریشان
حالم .
راوی ادامه داده و میگوید :
من از شنیدن ماجرایش منقلب شدم و ساعتی را گریه کردم سپس به او گفتم : نمیتوان مانع
قضا و قدر الهی شد ولی به تو پیشنهاد میکنم به زیارت امام رضا ( ع ) رفته و داستان خود را
برای او بازگویی تا اینکه گره از کارت بگشاید زیرا امام رضا ( ع ) پدر یتیمان و پناهگاه درماندگان
است .
زمانی که حرفم را شنید نور امیدی در قلبش شروع به تابیدن گرفت و با خدا عهد نمود
چراغدانی ( لوستر ) را از طلای خالص ساخته و با پای پیاده به زیارت امام رضا ( علیه
السلام ) رفته شکایت حال خود و داغ دوری همسرش را به او گفته ، از او بخواهد آنها را
دوباره به یکدیگر برساند . سپس چراغدان را ساخته و با پای پیاده به زیارت رفت تا به نزدیکی
مشهد الرضا ( ع ) رسید .
کلید دار حرم مطهر ، امام رضا ( علیه السلام ) را در خواب می بیند که به او میگوید : فردا یکی
از زائرانم وارد اینجا میشود پس به استقبال او برو .
هنگام صبح کلید دار حرم به همراه عده ای از بزرگان شهر به استقبال مرد رفته و مرد را با
احترام و تقدیر فراوان وارد شهر کرده و چراغدان طلا را به روضه ی مبارکه برده و در
جایگاهش قرار میدهند . مرد را نیز به خانه ای می برند و او نیز لباس هایش را عوض کرده ،
غسل زیارت بجا آورده و داخل حرم مطهر می شود و شروع به دعا ، زیارت و استغاثه از امام
( ع ) برای همسرش میکند ، از امام بسیار خواهش میکرد تا اینکه پاسی از شب میگذرد ، از
شدت گریه و توسل سر به سجده میگذارد و از فرط خستگی به خواب می رود . در همین اثنا
صدایی را می شنود که به او می گوید : از خواب بیدار شو ، همسرت را به نزدت بازگرداندم و
او الان پشت روضه ی مبارکه منتظرت ایستاده است .
مرد گفت جانم به فدایت ، ولی درها بسته است .
امام رضا ( علیه السلام ) گفت : همان کسی که او را از آن جزیره ی دور به اینجا آورده قدرت
باز کردن درهای قفل شده را نیز دارد .
مرد برخواست و به هر دری که می رسید ، در باز می شد تا اینکه به پشت روضه ی مبارکه
رسید ، با کمال تعجب همسرش را همانگونه که در جزیره رها کرده بود آنجا دید در حالی که از
شدت ترس به خود می لرزید ، به سمت او دوید و همسرش را در آغوش گرفت . از همسرش
پرسید : چگونه توانستی به اینجا بیایی ؟؟؟
همسرش گفت : کنار ساحل نشسته و فکر میکردم ، چشمانم از شدت گریه بسیار درد
میکرد ، به ناگاه مردی جوان و زیبا که نور صورتش آسمان ها و زمین را در آن شب تاریک
روشن ساخته بود را دیدم ، نزدیکم آمد و دستم را گرفت و به من گفت : چشمانت را ببند ، و
من چشمانم را بستم ، بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و خود را در این بارگاه ملکوتی و
مبارک یافتم .