نام شفایافته: غلامحسین
نوع بیماری: فلج
تاریخ شفا:23 ذیالحجه 1345 قمری
در اوج استیصال و درد، بدترین تصمیم ممکن زندگیام را گرفتم، خودکشی.
وقتی کوه غم بر دوش آدم سنگین و سنگینتر بشود، اندیشهاش کور و تفکرش به بیماری بدتصمیمی دچار میگردد. در این هنگامه، چه بسا هر تصمیم عجولانهای، شیرازه زندگی فردی را بههم ریخته و وی را در برابر عملی نابخردانه و غیر عقلانی قرار دهد.
من در چنین حالتی از استیصال بودم که به این تصمیم ناثواب رسیدم. با توسل به دروغ و با ترفند شدت بیماری و رهایی از درد و رنج ، یکی از همسایهها را مجاب کردم تا برای تسکین دردم مقداری تریاک را برایم مهیا سازد. بیچاره بخاطر حسّ نوع دوستانه و به خیال خودش برای ترحّم بر من، اینکار را انجام داد. بستهای را برایم آورد و تاکید بسیار کرد تا بههنگام شدّت درد، ذرّه کمی از آن را بخورم.بیچاره چه اصراری هم داشت که مبادا یکباره همهاش را ببلعم و خود را مسموم کنم.
همان شب تمامی تریاک را بلعیدم تا خود را از شرّ این حرمان و درد رها ساخته وهمسایگان را از شرّ وجود مزاحم خویش آزاد کنم. بدنم یکباره گُر گرفت و در کنار پیاده رو مدهوش شدم.
تصاویر یادبودهای کهنه و قدیمی، همچون فیلمی بر پرده سینما از برابر نگاهم رژه رفتند.
دوران بیخیالی کودکی با جست و خیزهای شادمانهام در کوچه باغهای بجنورد.
یادهای جوانی و شور و شوق عاشقی در کوچ اجباریام به نیشابور و سکونت در شهر قلمدانهای مرصّع.
خاطره تلخ بیماری و دردی که ابتدا از پایم شروع شد و سپس با سرعت در همه بدنم گسترش یافت و از سینه به پایین مفلوجم کرد.
بخیال و آرزوی شفا، از نیشابور به مشهد آمدم تا خود را دخیل شفاعت امام(ع) بسته و از خدای او شفای خویش طلب نمایم. در کاروانسرایی نزدیک به حرم سکنی گزیدم. اما مریضیام شدت بیشتری گرفت و صاحب کاروانسرا که از بی پولی من آگاه شده بود، مرا به صحن عتیق منتقل کرد. بیست روز در صحن ماندم. اما دربانان حضرت زبان به اعتراض گشودند. درد و بیماریام را که برایشان توضیح دادم، دلشان به ترحّم آمد و مرا به دارالشفای حضرت منتقل کردند. معالجه اطبای دارالشفا هم کارساز نشد و مرا که بجز سروگردن، هیچ جای از بدنم را نمی توانستم حرکت بدهم دوباره به صحن عتیق منتقل نمودند. مدتی در همان حال و وضعیت در صحن ماندم، اما دوباره برخی از دربانان شاکی شدند و مرا به مسجد کوچکی در کوچه مدرسه معروف به (دو دَر) بردند. فقر و نداری و بیماری، دست بدست هم داده بود تا مرا از حلقه ارادت به حضرت و ایمان به خدا دور سازد. اما من همچنان در دریای باور خوب شفاعت و شفا غرق شده بودم. حادثهای دیگر به جنگ با اعتماد و اعتقاد من آمد و مردم کوچه، بنای اعتراض به حضورم در محله برداشتند و شکایت به بلدیه بردند.من که عرصه را از همه سوی بر خود تنگ می دیدم، برای رهایی از فشار همه این بلایای نازل شده، بدترین تصمیم زندگی ام را گرفتم و...
- مُرده؟
- نه. داره نفس می کشه.
- نفسش به سختی بالا میاد.
- فکر کنم مسموم شده.
- باید برسونیمش به دارالشفا.
صداهای درهم و مبهم مردم را می شنیدم. حتی احساس اینکه مرا از جایم بلند کردند و بر دوش انداختند و دوان دوان به سویی بردند را نیز فهمیدم. بعد گویی به خوابی عمیق فرو رفتم، که نه صدایی شنیدم و نه چیزی حسّ کردم.
چشمهایم را که باز کردم خود را در دارالشفای امام یافتم. دکترها که از سلامت دوبارهام آگاهی یافتند، مرا باردیگر بههمان کوچه محل سکونتم منتقل کردند. مردم کوچه که از ماجرایی که بر من آمده بود، باخبر شده بودند، دیگر اعتراضی به حضورم نکردند.
عصر پنجشنبه بود و کوچه از عبور زائرین حرم پر شده بود، از همه کسانیکه از کنارم می گذشتند عاجزانه می خواستم که در حرم برایم دعا کنند و شفای مرا از خدای رحمان طلب نمایند.
بعضیها با ایمانی راسخ قول می دادند که التجای مرا به حضرتش برسانند. اما برخی با نگاهی به بدن مفلوج من، به استهزا متلکی میپراندند و دور میشدند. آنشب خیلی دلم شکست. با تضرّع رو به حرم کردم و از ته دل گریستم. در میان این دلشکستگی و گریه بود که خوابم برد. نمی دانم چه مدتی در خواب بودم که مردی با عصایش به پهلویم زد و گفت:
- برخیز. این چه جای خفتن است؟
گفتم: بیماری مفلوجم و توان حرکتم نیست.
دوباره با تاکیدی بیشتر گفت:
- برخیز. اینجا جای خفتن نیست. تو به اذن خدا شفا گرفتی.
بوی عطری در شامّهام پیچید. چشمهایم را باز کردم تا منبع این بوی خوش را پیدا کنم. کوچه امّا ، تاریک و ساکت و بیعبور رهگذری بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم تا صاحب آن صدا که مرا به برخاستن امر میکرد، ببینم. اما جز سیاهی و سکوت چیزی در کوچه جاری نبود.
حرفهای مرد دوباره در ذهنم مرور شد و با خود اندیشه کردم که امتحانی بکنم و ببینم آیا حرف او صحّت داشته و شفا گرفتهام یا نه؟
پایم را تکانی دادم و با تحیّر آنرا در اختیار دیدم. دستم را به دیوار تکیه دادم و آرام از جا برخاستم. عجیب بود. همه اعضای بدنم به اختیارم بودند. با دست چند سیلی به صورتم زدم تا یقین کنم که بیدارم. اما بیدار بودم و همه آنچه را که میدیدم، واقعیت محض بود.
به حمام رفتم تا غسل زیارت کنم و به حرم مشرّف شوم. حمامی تا مرا جلوی در حمامش دید، فریاد زد: ترا که به اینجا آوردهاست؟
گفتم:خود با پای خود آمدهام.
نگاهش پر از ناباوری شد و گفت: مگر معجزه شده باشد.
گفتم: آری .معجزه شفا.