قضا بس تيز چنگال است و سندان خاي دندانش
ندانم غير تسليم و رضا كس مرد ميدانش
قضا تيريست صيد افكن پلنگ آميز و پيل اوژن
ولي بر آهوي دشت رضا كند است دندانش
قضا تيريست جوشن در، و گر داوود جوشن گر
همي با اسپر دست رضا موم است پيكانش
قضا را پادشاهي داد يزدان بر همه گيتي
چو سلطان گشت بر گيتي رضا را كرد سلطانش
قضا را چاره نبود جز رضا از مصدر فرمان
از آن در عرصة ملك قضا امضاست فرمانش
رضا را حكم بر هفتم فلك باشد روان زيراك
به هشتم پيشواي دين لقب فرمود يزدانش
شه ملك رضا كارد قضا در چنبر طاعت
به ديوانش سليمان چون سليمان را كه ديوانش
ز آبا تا نبي داراي دنيا كرد دادارش
زابنا تا به مهدي حافظ دين كرد ديّانش
نسبشان فاطمي گوهر، حسبشان هاشمي معشر
نيا فرخنده پيغمبر، نيايش بر نياكانش
اگر آمد پديد از چار اركان گوهر آدم
زعلم و حلم و جود و رحمت آمد چار اركانش
ثتاي فرشيان كي لايق است آن مرغ عرشي را
رسد از عرشيان هر دم سلام از عرش رحمانش
طفيل هستي او جمله هستي ها كه در گيتي
به پيغمبر چنين فرمود آن كاورد قرآنش
ستايش خاص يزدان است و ذات او ستايش را
از آن پس هركرا گوباش تهمت دان و هذيانش
زبطحا زي خراسان ملك راندن فرّ يزدانش
همي تسبيح خوان قدّوسيان بر فرّ يزدانش
يكي نور خدايي بر خراسان تافت از بطحا
چو ذرّه در بر خورشيد بودي مهر رخشانش
به ره جبريل چاووشش، ملك در جيش مسعودش
فلك در زير ران خنگش، مه نو نعل يكرانش
سعادت گوي چو چوگانش، شريعت صيد فتراكش
تن من صيد فتراكش، سر من كوي چوگانش
چو خاكي خاست از خنگش، به ديده برد خورشيدش
چو خاري رُست از راهش، به جنّت برد رضوانش
زمعجزهاي گوناگون شگفتي بس پديد آمد
به هر خاكي چو آب زندگي كافتاد جولانش
زفيض لعل جان بخشا طبيب زادة مريم
چو نور راي مهر آرا نصيب پور عمرانش
به شهر طوس تا آرام جان آمد سنابادش
به فردوس برين كرّوبيان از جان ثنا خوانش
بود خفّاش خصم آفتاب روشن از نورش
از آن مأمون بي ايمان نبود ايمن ز ايمانش
به نيرنگ و به دستان تا فريبد مردم عامه
كه ننگ داستانش باد اين نيرنگ و دستانش
ببستش عهد و پيمان، در شكست آن عهد و پيمان را
هزاران لعن بر آيين و بر ايمان و پيمانش
زشيطان يافت دستوري به زهر آلود انگوري
كه سر سبزي مبيناد از جهان تاك رزستانش
زحكمتهاي يزدانيست وز اسرار پنهاني
كه كس را ره ندادستند بر اسرار پنهانش
وگرنه آن كه صد مأمون به ايماني پديد آورد
چسان مأمون ناميمون به حيلت كرد حيرانش
كسي كوجان ببخشايد چه زهره داشت زهري كو
گزند آرد به جانش گر نبودي شوق جانانش
چو مأمون پيرو هامان و فرعون بود اندر دين
به سجين اندرون بادا قرين فرعون و هامانش
كسي را گر خلاف افتد دراين معني بگو تا من
مسلّم دارمش ايدون7 به صد آيات و برهانش
شنيدستم كه مأمون را شمردند از مسلمانان
مسلمان نيستم گر بر شمارم از مسلمانش
محمّد خاتم پيغمبران بگذاشت در گيتي
علي با يازده فرزند و با احكام و قرآنش
تو اي سلطان دين اي پيشواي هشتمين بنگر
يكي بر درد پنهانم كه پيدا نيست درمانش
سيه رويم سيه نامه چنان از نفس خود كامه
كه جز نيسان لطف تو نشويد هيچ بارانش
قلم بر كف نهادم تا نويسم نامة شوقت
ز سوز سينه گر آتش نيفتد در نيستانش
رخي خواهم به درگاهت چو مهر خاوري روشن
اگر رخصت كند روح الامين يعني كه دربانش
دليل كعبة مقصود، توفيقي است يزداني
به پاي سعي ره نتوان برون برد از بيابانش
مرا خواندند باب و مام چون همنام فرزندت
از آن بر جانشان خوانم ز حق رضوان و غفرانش
بدان نام گرامي خوانمت اي سيّد عالم
كه اين بندي شيطان را ممان دربند و برهانش
سخن را بس دراز آورده ام ليكن چومدح تو
نيارم تا به پايان، عمر مي نارم به پايانش
بدين وزن و روي بسرود مدحت صاحب ديوان
نه باك از پير يمگاني نه بيم از مير شَروانش
اگر توفيق تشريف قبول از حضرتت يابد
رسد هر دم هزاران آفرين از اين و از آنش
شفاعت از تو خواهم زي حق از عصيان كه ره جويم
به جنّت گرچه آدم راز جنّت برد عصيانش