نام شفا یافته : سیده فاطمه موسوی
اهل: کرج
نوع بیماری :درد و عفونت شدید حنجره
تاریخ شفا : مهرماه 1368
پر از اندیشه و سوال بود. مملو از بگویمها و نگویمها.
ترس در خانه دلش رخنه کرده بود و مانع آن میشد تا باور شادش را حتی به شوهرش بازگوید. همسرش محسن ده سال با همه خوشیها و ناخوشیهای او شریک بوده و هیچ نکته نگفتهای میان او و محسن تا امروز نمانده بود. اما حالا، نمی دانست چرا نمی تواند واقعیتی را که برایش رخ داده است را با او درمیان بگذارد . در طول راه بازگشت، بارها تصمیم گرفت سکوت غریبی را که میان او و همسرش جاری شده بود ، بشکند و حرف نگفتهاش را با او درمیان بگذارد. اما ترس از اینکه این خیال شوقانگیز تنها وهم و گمان باشد ، او را از گفتن باز می داشت.
تا به کرج برسند، در زمانهای مقرر که فاطمه می بایست قرصهایش را بخورد. محسن قرص و لیوان آبی بدست فاطمه داد . اما او پنهان از چشمان شوهرش قرصها را نخورد. به خانه که رسیدند ، فاطمه مشتی قرص از کیفش بیرون آورد و آنرا برابر با نگاه محسن گرفت و گفت: من از مشهد تا اینجا هیچ قرصی را نخوردم .
محسن با نگاه چر از ابهام به فاطمه خیره شد و قبل از آنکه حرفی بگوید و سوالی بپرسد ، فاطمه ادامه داد: تصور می کنم دیگر نیازی به خوردن دارو و قرص ندارم. من... فکر می کنم که مورد عنایت خدا قرار گرفتهام و بواسطه دخیل بستن دل به شفاعت امام، شفایم را گرفتهام.
محسن که چشمانش از تعجب گرد شده بود از خود می پرسید: آخر مگر ممکن است که از مشهد تا کرج و در این مسیر طولانی او قرصهایش را نخورده باشد و هیچ عارضهای هم بر او مستولی نگردد؟
فاطمه که متوجه نگاه پر ابهام شوهرش شده بود، حقیقت را برای او چنین بیان کرد :
- وقتی یک هفته تمام به التجا در حرم دخیل نشستم و جوابی نگرفتم. وقتی تو آن شب آخر به کنارم آمدی و گفتی وقت اقامتمان در مشهد تمام شده است و باید فردا به شهرمان برگردیم. وقتی فهمیدم فرصت شفا به پایان رسیده و من مورد هنایت آقا قرار نگرفته ام ، بدجوری دلم شکست. همانجا از ته دل خدا را فریاد زدم و از امام خواستم تا واسطه میان من و خدا شود و حجابی را که میان دل من و عظمت خدا بوجود آمده ، پاره کند، تا بتوانم خدا را ببینم و فریاد استغاثه ام را به گوشش برسانم. تا او پاسخگوی دل پر حاجت من شود و شفای این درد لاعلاج و جانسوز را بدهد.
نمی دانم چه شد ؟ داشتم با امام حرف می زدم . گریه می کردم. بیدار بودم و التماس می کردم. اما بیکباره خود را در دنیای خواب دیدم . شنیده بودم که امام(ع) در شکلی رویا مانند به دیدن حاجتمندان می آیند و همه آنها که شفا گرفته اند ، در حالتی رویایی با امام ملاقات کرده اند. دانستم که بی تردید من نیز باید مورد عنایت قرار گرفته باشم که در این خلسه فرو رفته ام. در حالتی میان بیداری و خواب منتظر بودم تا امام به دیدنم بیایند و دست شفابخششان را بر گلویم بکشند و مرا از زندان درد رهایی بخشند که یکباره با صدای نقاره خانه بخود آمدم . فجر صبح دمیده بود . در گلویم احساس درد نبود. از جا برخاستم و وضو ساختم و نمازم را خواندم . باز هم از درد خبری نبود . زمان خوردن قرصم بود . پیاله ای آب از سقاخانه گرفتم و قرصم را از کیفم درآوردم و خواستم به دهانم بگذارم که حسی در درونم گفت که نیازی به خوردن قرص نیست. با خود گفتم : آری . من که دردی ندارم . پس چرا باید قرص بخورم؟ قرص را در کیفم گذاشتم و پیاله آب را سر کشیدم. هیچ دردی در حنجره ام بوجود نیامد. قبلا به وقت خوردن قرص ،چنان زجری می کشیدم که مرگ را آرزو می کردم . ولی حالا هیچ دردی را احساس نکردم.
ساعتی بعد تو به حرم آمدی و خواستی که برای رفتن آماده شوم. بی آنکه حرفی به تو بگویم همراهت راهی شدم . در طول راه نیز قرصهایم را نخوردم و هیچ عارضه ای به سراغم نیامد. حالا دو روز تمام است که نه قرصی خورده ام و نه دردی در حنجره ام دارم.
حرفهای فاطمه که تمام شد. نگاهش را به شوهرش داد. محسن داشت با همه صورتش می گریست . دستهای محسن را گرفت و گفت : دعا کن دیگه هیچوقت نیاز به خوردن قرص نداشته باشم. دعا کن که دیگه درد هرگز به سراغم نیاد.
محسن با نگاه خیسش همچنان تکرار می کرد : دعا می کنم . دعا می کنم .
***
دکتر پس از معاینه فاطمه با چشمانی حیرت زده به محسن نگاهی انداخت و گفت:
- اگر من دکتر معالجش نبودم باور نمی کردم که ایشان قبلا مبتلا به زخم حنجره بوده اند.
محسن یاد روزی افتاد که در همین اتاق و از همین زبان شنیده بود که :
- ایشان دچار عفونت شدید حنجره شده اند. زخم عمیقی که در حنجره بوجود آمده باعث شده که نتوانند بخوبی حرف بزنند و با چیزی بخورند .
- علاجش چیه دکتر ؟
- باید درمان بشوند . باید دارو مصرف کنند تا زخم کمکم و به مرور التیام پیدا کند.
اما چنین نشد . دارو و درمان هم افاقه نکرد و فاطمه بهتر که نشد بماند، کم کم گلویش کیپ گرفت و سخن گفتن برایش مشکل شد . گاهی هم از گلویش خونابه وچرک بیرون می آمد .
فاطمه که از آنهمه درد و رنج به ستوه آمده بود تصمیم گرفت که دردش را با امامش در میان بگذارد و شفایش را از ایشان طلب کند . قصدش را با محسن در میان گذاشت .
- دوست دارم به زیارت مشهد بروم و شفایم را از ایشان طلب کنم.
در پیشنهاد فاطمه، ناامیدی موج می زد . محسن درخواست او را پذیرفت و فردای همانروز به سمت مشهد حرکت کردند.
سفرشان با قصدی ده روزه همراه بود و فاطمه امید داشت که در این ده شب التجا به امام، بتواند سلامتش را از خداوند شافی بگیرد.
نه روز را در حرم بست نشست و به دعا مشغول شد. تا اینکه در شب دهم آن اتفاق شیرین بوقوع پیوست.
از مطب که بیرون آمدند . محسن رو به فاطمه کرد و گفت :
- باید به مشهد برگردیم.
- چرا؟
- برای ادای یک نذر.
- نذر ؟ نذر چی؟
- عهدی با خدا بستم که اگر شفا پیدا کنی. در مشهد نذری را ادا کنم . حالا که مطمئن شدم، باید برگردم و به عهدم وفا کنم .
فاطمه پر از شادمانی کودکانه ای شد و گفت : من هم حرفهای نگفته بسیاری با امام (ع) دارم .