روزگاریست که شوریده بالای توام تشنه ی برق دو تا دیده دریای توام
طفل بودم که مرا عاشق رویت کردند حلقه بر گوش زده بنده کویت کردند
گردنم رشته ای از بند محبت بستند دل ما را به طواف حرمت بشکستند
گنبد زرد تو خورشید وجودم کردند شمه ای ازتوعیان غرق سجودم کردند
مرحم جان خراشیده تو را میگفتند بی قرار دل غمدیده تو را میگفتند
قصه از آهو و صیاد و مروت کردند قصه های شه میدان فتوت کردند
هر چه گفتند همه دلبری جانان بود صحبت از مهردل ومهتری سلطان بود
اندک اندک زسرشوق توعودم کردند زآتش عشق جهانسوز تو دودم کردند
ز آنچه گفتند دلارام ، دلارام تری زآنچه گفتند ز بالات،خوش اندام تری
زآنچه گفتند زمهرتو،تومهرت بیش است طبع گفتاربه توصیف شما درویش است
روزگاریست دلارام دل زار منی مونس شام دو تا دیده بیدار منی
دست در دامن پر مهر تو برده است دلم پنجه در پنجره فولاد سپرده است دلم
قطره ای هست که عاشق شده آن دریا را سایه ات را ز سرم باز مگیری یارا
رضا وفایی نژاد