در اين هنگام كه دقايق و ثانيههای امامت از روی ساعت هشت در حال عبورند و با تو از پژمرده شدن گل ثامن از گلستان ولايت خبر میدهند ناگاه در خيال خودت خلوتی میسازی كه حتی خود زمينیات نيز رخصت ورود به آن را نداری و تنها میتوانی برای حس معصومت مجوز حضور در آن را بگيری و من نيز در اين حرمسرای عشق خلوتگهی برای خود ساختم و لختی در آن سر به گريبان فرو بردم تا با امام مظلوم خود بگويم، گرچه از ديار كوير بخيلم اما سخاوت تو را با تمام وجود حس كردهام؛ گرچه از خطه دارالمؤمنينم اما مُهر ايمانم را جز با مِهر تو معتبر نمیدانم؛ گرچه از تربت خاك فقيرم اما ثروتی چون حب خاندان تو را در گنجينه بیبديل عمرم قرار دادهام؛ گرچه گلاب همنشين با خانه خدا را در اطراف خود مهيا میبينم اما هيچ عطری جز رايحه صحن و سرايت مرا معطر نمیكند.
گرچه خورشيد سرزمينم فروزان است اما هيچ تابشی را جز تلألؤ شمس توس روشنايیبخش نمیپندارم؛ گرچه نفسهای آقابزرگ را در كوچههای اين شهر بارها استشمام كردهام اما كسی را آقاتر و بزرگتر از تو نمیشناسم؛ گرچه سهراب سپهر شعر ايران را در آسمان پرستاره كوير درخشان میبينم اما كلامم را جز با وزن سخن تو موزون نمیيابم؛ گرچه بارها روی بام سيلك هفت هزار ساله ايستادهام اما هيچگاه چيزی را در برابر گنبد تو رفيعتر نيافتم؛ گرچه اميرانكبير بسياری در اين گستره گيبتی ديدهام اما همهشان را در پيشگاه تو اسيران صغيری بيش نديدهام؛ گرچه مهربانی مردمان مهربانم را سالها تجربه كردهام اما احدی را مهربانتر از امام رئوف نشناختهام و گرچه به كاشانی بودن خود مفتخرم اما آرزو میكنم كاش يك «مشهدی» بودم.