خط مشي اصلي و اختلاف تاكتيكها
امت اسلام به عنوان يك مجموعه، نتيجه تلاش 23 ساله پيامبر اكرم است كه توانستند در اين مدت، امتي را پديدار سازند كه بتواند در تاريخ بشريت اثر گذار باشد و بار هدايت را به دوش كشد.
پس از پيامبر، مسؤوليت تداوم حركت و هدايتبه عهده امامان معصومين بود ليكن با رحلت پيامبر امت دچار حوادث و ناهنجاريهايي گشت كه در اقدامات تمامي ائمه تا دوران غيبت و پس از آن اثر گذار شد. اما به هر تقدير مسؤوليتحفظ و هدايت اين امتبزرگ بر عهده آنها بود و اگر چه به حسب ظاهر حكومت در دست ديگران قرار داشت اما همان حاكم را نيز امامان معصوم با اقدامات خود تحت تاثير قرار ميدادند و در مجموع، از فروپاشي و انهدام نظام اسلامي و استقرار كفر محض جلوگيري ميكردند.
از طرفي حفظ و بقاي خط اصيل اسلام و رشد تفكر صحيح اسلامي نيز بر عهده آنها بود; يعني بر طرف ساختن ناهنجاري عظيمي كه پس از پيامبر، خود را نشان داد و چنان دامنگير جامعه اسلامي شد كه با شهادت دخت گرامي پيامبر نيز در آن هنگام اثر چنداني نسبتبه بيداري نمايان نشد و علي عليه السلام مجبور به كنارهگيري ظاهري از درگيري با متصديان و زمامداران غاصب بودند.
در اين دوران، اندك بودن ياران، شرايطي اينگونه را بر حضرت تحميل مينمود و راه عبور از اين ناهنجاري، تربيت و ساختن افرادي بود كه نسبتبه حق بينا و توجيه باشند.
بر اساس اين واقعيت، حضرت به فعاليت در چند زمينه اهتمام ورزيدند:
الف) تعليم و تربيت و بيدار سازي مسلمين نسبتبه واقعيتها و معارف اصلي و حقايق ب) تلاش در جهت جلوگيري از انحراف بيش از حد زمامداران از خط اسلام ج) تلاش در جهت جلوگيري از شكست زمامداران در برابر حكومتهاي كفر د) افشاي واقعيت زمامداران غاصب و افشاي حقيقت و روشن ساختن مشكلات پديد آمده براي مردم انجام اين فعاليتهاي به ظاهر متضاد، شرايط سختي را در برابر ائمه ما قرار ميداد كه تنها عصمت و علم و تاييد الهي ميتوانست عامل موفقيت آنها باشد.
فعاليت در چهار زمينه فوق، خط اصلي ائمه - يكي پس از ديگري - بود و تفاوت نوع اقدامات آنها نيز به دليل تفاوت شرايطي بود كه در زمانهاي مختلف وجود داشت.
استراتژي واحدي بر حركت همه امامان سايه افكن بود اما به دليل تغيراتي كه در برهههاي مختلف وجود داشت، تاكتيكها متفاوت ميگشت و لذا ميبينيم يك امام در مسير زندگي خود اقدامات متنوعي را بروز ميدادند كه اين تنوع به دليل تفاوتي بود كه در شرايط رخ ميداد. مثلا ميبينيم امام حسين عليه السلام در زمان معاويه اقداماتشان كاملا آرام و سري است اما به ناگاه در زمان يزيد به حركت همراه با خروش و فرياد تبديل ميشود و يا در اقدامات ساير ائمه، گاهي مماشات و گاهي اعتراض وجود دارد كه همه به دليل تفاوت شرايط است.
نوع كلي برخورد خلفا با امام رضا عليه السلام
امام رضا عليه السلام در دوران تصدي امر امامتبا وضعيت متفاوتي مواجه بودند.
در آغاز، همزمان با هارون بودند كه در هنگام به شهادت رساندن امام كاظم عليه السلام خود را در اوج اقتدار ميديد و به مبارزه بي امان با امام و ياران او كمر همتبسته بود و بسياري از سران شيعه را زنداني و به دنبال بقيه آنها بود كه داستان ابن ابي عمير در اين باره معروف و مشهور است.
با مرگ هارون و جريان برخورد مامون با امين كه مدتي بني عباس را به خود مشغول ساخته بود، وضعيتي متفاوت با دوران هارون براي امام پديد آمد. چرا كه از طرفي خوف درهم ريختن اساس حكومت آنها در اين درگيريها وجود داشت و از سوي ديگر فرصت مناسبي براي توسعه امر تعليم و تربيت در بين شيعه بود و ارتباطات شيعه در اين دوران بسيار قوي و بهتر از قبل بود.
پيروزي مامون وضعيت را به شدت تغيير داد. او در سياستخود تدبير جديدي در برخورد با شيعه و امام آنان در پيش گرفت. اقدامي كه قبلا هرگز سابقه نداشت و شايد خطرناكترين اقدام در راه ضربه زدن به سازمان شيعه بود.
مامون بدون درگير شدن با امام و با اظهار عنايت نسبتبه حضرت، ايشان را به خراسان يعني مرو آن روز دعوت كرد و به انجام سناريويي پرداخت كه اگر درايت امام نبود ميتوانست ضربهاي هولناك بر پيكر سازمان شيعه وارد سازد. اما امام با درايتخويش مكر مامون را بياثر نمود به گونهاي كه همان طرح به برنامهاي جهت توسعه شيعه و گسترش سازمانش انجاميد، گو اين كه جان خويش بر سر اين راه نهاد.
اينكه مامون براي استحكام قدرت خويش به امام نياز داشت و يا در صدد خاموش ساختن تحركات علويان در اطراف حكومتخود بود و يا براي جلب نظر عباسيان به سوي خود كه اگر با او همكاري نكنند به همكاري با علويان خواهند پرداخت و قدرت او بر باد خواهد رفت، همگي تحليلهايي است كه ممكن استبه نوعي در اين اقدام دخيل باشد اما دليلي را كه خود حضرت در اين باره بيان ميدارد پرده از اصليترين راز اين ماجرا كنار ميزند كه همانا تنها هدف او، تخريب شخصيت امام در راستاي تسلط بر سازمان شيعه بود كه پدران مامون با استفاده از روشهاي قهري براي رسيدن به آن ناكام بودهاند و اين سازمان هر روز گسترش بيشتري داشته و تا اعماق حكومت عباسيان نفوذ كرده بود تا حدي كه برخي از وزراي آنها شيعه بودهاند.
براي روشن شدن اين مطلب، ماجراي احضار حضرت را به اختصار از قول «ابي الصلت هروي» يار و همراه حضرت در مرو - كه از نزديك شاهد ماجراها بوده و حوادث را از نزديك مشاهده كرده - نقل ميكنيم. اين گفت وگو پس از احضار امام به مرو رخ داده است. (1)
تحليلي بر گفت وگوي امام با مامون
ابي الصلت ميگويد:
«مامون به حضرت گفت: با توجه به شناختي كه از مراتب فضيلت و علم و زهد و پاكي و عبوديتشما دارم، شما را براي خلافت لايقتر ميدانم.» حضرت فرمودند:
«بندگي خداوند افتخار من است و از زهد نسبتبه دنيا در پي نجات از شر آن هستم و با دوري از گناهان رسيدن به درجاتش را آرزو دارم و با فروتني در دنيا قرب الهي را ميطلبم.»
مامون گفت: «تصميم دارم حكومت را به شما واگذار كنم و با شما بيعت نمايم.»
حضرت فرمودند:
«اگر حكومتحق تو است و خداوند آن را براي تو قرار داده است پس حق نداري آن را براي ديگري قرار دهي و لباسي را كه خداوند به تو ارزاني داشته از تن بيرون كني و به ديگري بدهي و اگر خلافتحق تو نيست نميتواني چيزي را كه به تو ربطي ندارد به من ببخشي.»
تا اينجا حضرت همه حق را براي او بيان داشتند و مامون را در يك گفتار منطقي و كوتاه محكوم ساختند.
شايد گمان مامون بر اين بود كه حضرت در برخورد اول از قبول حكومت امتناع ميكنند و مامون ميتواند براي همه اينگونه وانمود كند كه علي بن موسي براي خود حقي در حكومت قايل نيست و يا بالاتر از اين، حكومت را وظيفه خود نميداند و الا نميتوانست از زير بار آن شانه خالي كند. و با اين سخن فلسفه امامت و رهبري را مخدوش نمايد.
پاسخ امام او را در چالشي سخت گرفتار ساخت كه حكومت من چه ربطي به تو دارد؟ تو بايد وظيفه خود را انجام دهي و تكليف خود را معين نمايي كه آيا حق حكومت داري يا خير؟
در اين جا حضرت بر يك نكته بسيار مهم تاكيد مينمايند كه حكومتحقي مانند ساير حقوق نيست كه انسان بتواند با وجود قدرت بر استيفا، از آن چشم پوشي نمايد. بلكه مساله حكومتبر مردم دائر بين حرمت و وجوب استيعني يا وظيفه است كه بايد به انجام آن پرداخت و يا ربطي به شخص ندارد و براي او مجعول نيست كه در اين صورت تصرف و يا دخالت در آن حرام ميباشد.
اگر خلافت را خداوند براي تو قرار داده پس چگونه ميتواني از انجام آن خودداري نمايي و اگر براي تو مجعول نيستبا كدام مجوز در آن دخالت كردهاي؟
در اين جا مامون از قالب دروغين خود خارج ميشود و ماهيت واقعي خويش را نمايان ميسازد و ميگويد:
«بايد اين را قبول كنيد.»
حضرت بار ديگر فرمودند:
«اگر به اختيار من باشد هرگز آن را نميپذيرم.»
مامون در آن جلسه، ديگر قضيه را پيگيري نميكند. و به اين ترتيب چند روزي گذشت و مامون تلاش ميكرد تا به نوعي وافقتحضرت را جلب كند تا بالاخره مايوس شد و به ايشان گفت: «اگر نسبتبه بيعت من با خودتان راضي نيستيد لا اقل جانشيني مرا قبول كنيد تا حكومت پس از من براي شما باشد.»
حضرت فرمودند:
«پدرانم از پيامبر نقل كردهاند كه من قبل از تو با زهر كشته خواهم شد و در كنار هارون مدفون ميشوم.»
مامون گريه كنان گفت: «اي پسر رسول خدا چه كسي جرات چنين عملي را دارد در حالي كه من زنده باشم؟»
حضرت فرمودند:
«اگر تصميم بر افشا بود قاتل را ميتوانستم معرفي كنم.»
مامون گفت: «ميخواهي راحتطلبي كني و اين (حكومت) را قبول نكني تا مردم بگويند نسبتبه دنيا بياعتنا است.» وقتي راههاي تزوير بر مامون بسته شد و سخنان امام او را در چالش قرار داد و بازي جانشيني نيز اين گونه در هم ريخت، به اسائه ادب و تخريب شخصيت امام از زاويهاي ديگر پرداخت و امام را متهم نمود كه شما عافيت طلب هستيد و ميخواهيد با تظاهر به زهد از مردم استفاده نموده و گذران عمر نماييد و وجاهت و محبوبيت دروغيني براي خود كسب نماييد.
حضرت اين توطئه او را نيز اينگونه خنثي فرمودند:
«خدا ميداند كه من از كودكي دروغ نگفتهام و بي رغبتي من به دنيا به خاطر دنيا نيست و اگر بخواهم ميتوانم بگويم هدف تو از طرح اين مطالب چيست.» مامون گفت: «به دنبال چه هستم؟»
حضرت فرمودند: «اگر حقيقت را بگويم در امانم؟» گفت: «آري»
فرمودند:
«تو ميخواهي مرا در موضعي قرار دهي كه اين تصور براي مردم پيش آيد كه علي بن موسي نه به خاطر زهد در دنيا از دستگاه حكومتي كناره ميگرفتبلكه به خاطر اين بود كه دنيا نصيبش نميشد. نميبينيد حالا كه دنيا به او روي آورده چگونه جانشيني مامون را در آرزوي رسيدن به خلافت پس از او قبول كرد؟»
طبيعي است كه امام براي افشاي مامون به اصليترين عاملي كه براي او و امام مهم است اشاره ميفرمايند و آن عامل را تخريب شخصيت امام و از بين بردن يك فكر ايجاد شده در ذهن مردم ميدانند.
تمام هدف معصومين اين بود كه ثابت كنند حكومت و رياستبر مردم طعمهاي نيست كه در اختيار انسانها باشد، بلكه وظيفهاي سنگين است كه جز از عهده آنها از كسي ديگر ساخته نيست تا به مسؤوليتهاي محوله عمل نمايد و عالم به مقتضيات آن باشد. حكومتبر مردم مستلزم علم سرشار و عدالت گسترده و انصاف مطلق و بي رغبتي به دنياي خويش است كه همه اينها تنها در اين افراد يافت ميشود و ديگران اگر در مسير تربيتي و اعتقادي آن ها قرار گيرند در كسب مراتب وجودي خويش از اين منبع فيض بهرهمند ميگردند و ميتوانند در حد همان ظرفيت، در انجام اين مسؤوليتخطير، آن ها را ياري دهند.
اكنون اگر اين تصور براي مردم و ياران امام ايجاد شود كه همه اين مطالب اوهام بوده و ائمه نيز طالب همين گونه قدرت و جايگاه هستند، لازمهاش تخريب همه دردها و رنجهاي بي شمار پيامبر و ائمه و ياران صديقشان تا آن هنگام بود. يعني تخريب مسيري كه پيروانش از اقليتي اندك و انگشتشمار به تعدادي رسيده بودند كه مامون خود را ناچار ميديد براي از بين بردن اين نيروي عظيم به ظاهر از حكومتخويش كنارهگيري نمايد و خود را با تمامي بني عباس درگير نمايد.
امام كسي نيستند كه مكر مامون بتواند بر ايشان غالب شود بلكه امام در پاسخهاي بجا و مناسب به او همه ابزار خدعه او را عليه او قرار دادند.
همه چيز به ضرر مامون تمام شد. لذا بار ديگر نهان و كمون خود را آشكار ساخت و با عصبانيت گفت:
«از اماني كه به تو دادهام سوء استفاده ميكني و با من اين گونه ناروا و بر خلاف ميل من رفتار ميكني. به خدا قسم بالاجبار بايد قبول نمايي و اگر امتناع ورزي گردنت را ميزنم.» همين جمله تمامي حيله او را تا ابد درهم ريخت و همه كساني كه شاهد اين ماجرا بودند دريافتند كه قبول اين جايگاه اجباري و غير اختياري است.
حضرت فرمودند: «خداوند از اينكه با دستخويش وسائل هلاكتخويش مهيا سازم منع كرده و لذا قبول ميكنم اما مشروط بر اين كه در هيچ عزل و نصبي شركت نكنم و هيچ رسم و سنتي را تغيير ندهم و تنها در مقام مشورت و دور از اجرا باشم. مامون به همين مقدار بسنده نمود.
دقت كنيم كه امام با تدبير الهي از موقعيت پيش آمده توانستند بهترين استفاده را در راه اهداف الهي خود بنمايند، به اين صورت كه در جلسه گفتار با مامون كه از ديد ديگران نيز مخفي نمانده، حيله و تزوير او را توسط خود او شكستند و همه چيز نسبتبه هدف نهائي مامون به ضرر او تمام شد.
پاسخ به يك شبهه
در اينجا يك سؤال مطرح است:
امام نسبتبه قبول اين مسند - وقتي تهديد به قتل شدند - با تلاوت آيهاي از قرآن، به دليل نفي جواز القاء نفس در هلاكت، استدلال نمودند و جانشيني را با همان شروطي كه بيان داشتند پذيرفتند. يعني براي جلوگيري از كشته شدن به وسيله شمشير، مسند ولايتعهدي را قبول كردند، اما همين مامون چندي بعد حضرت را مجبور ساخت كه از انگور و يا انار مسموم تناول كنند و چنانكه بعدا مشروح ماجرا را بيان خواهيم نمود، حضرت ميدانستند كه انگور زهرآلود، موجب شهادت ايشان خواهد شد اما تناول نمودند، سؤال اين است كه چرا حضرت در آنجا از خوردن انگور امتناع نكردند؟ آيا مگر خوردن انگور القاء نفس در هلاكت نبود؟
نكته اساسي در پاسخ به همين مساله نهفته است.
چنان كه قبلا اشاره نموديم امام چهار مطلب را دنبال ميكنند:
1) جلوگيري از اضمحلال و يا ضعيف شدن حكومت مركزي در برابر كفار كه به طور مداوم مرزهاي حكومت را مورد تعرض قرار ميدادند و اگر مركزيتحكومتبني عباس نسبتبه برخورد جدي با آنها سست ميشد و آن ها بر حكومتسلطه مييافتند هيچ حد و مرزي را رعايت نميكردند و همه چيز را نابود ميساختند.
2) جلوگيري از انحراف علماي عامه كه مورد تاييد حكومتبودند و آنها نيز حكومت را تاييد ميكردند. اين دسته از علما اگر چه امامت ائمه را قبول نداشتند، اما امامان شيعه تلاش ميكردند با القاي معارف اصيل اسلام و تشويق آن ها به سنت رسول الله، انحراف از مسير اسلام را كاهش داده و آنها را نسبتبه بقاي در مسير دين تشويق نمايند.
3) جلوگيري از اضمحلال و نابودي شيعه كه با تلاش مستمر ائمه از اقليت محض به سازماني قابل قبول مبدل گشته و اكنون در نقاط مختلف به تعليم و تربيت و توسعه نيروي انساني مشغول هستند كه كوچكترين اشتباهي در رفتار با مامون و بنيعباس، موجب دادن بهانه به دست آنها در راه نابود سازي سران و سردمداران اين جريان است و دستگاه بني عباس ميتوانستبا يافتن اندك توجيهي، شمشير كشيده آنها را از دم تيغ بگذراند.
4) جلوگيري از انحراف شيعه و گم كردن راه.
5) افشاي ماهيتبني عباس و انحراف آنها از مسير حق.
ورود امام به دستگاه حكومت، از طرفي براي توسعه شيعه و بر طرف ساختن برخي از مشكلات و تضييقات نسبتبه آنها مؤثر بود و ميتوانست فضا را براي اقدامات فرهنگي آنها باز نمايد، چرا كه پس از وارد شدن امام در اين منصب، وضعيتشيعيان و ياران ايشان يعني دوستداران وليعهد و جانشين خليفه متفاوت ميگشت و اين در مقابل فرمانداران و واليان بني عباس به عنوان مانعي بزرگ در راه اعمال فشار بر شيعيان بود.
فرمانداران و واليان بني عباس نسبتبه هدف مامون از ولايتعهدي امام رضا عليه السلام يا توجيه نبودند و يا اگر هم ميدانستند تا هنگامي كه مامون تظاهر به رفتار مناسب با امام داشت، آنها مجبور بودند چنان رفتاري را اعمال نمايند. بنابراين ياران و بستگان امام در اطراف و اكناف با استفاده از عنوان ولايتعهدي به فعاليت مشغول بودند و كسي نميتوانست متعرض آنها شود و با استفاده از اين فضا توانستند معارف شيعه را با برگزار نمودن كلاسها و تشكيل حلقههاي درس احيا نمايند.
افرادي همچون محمد بن ابي عمير كه در دوران هارون در شرايط دشواري قرار داشتند و زنداني هارون بوده و شكنجه ميشدند، اكنون ميتوانستند با خيالي راحتبه تعليم و تربيت و توسعه معارف شيعي بپردازد.
از طرفي ورود امام در دستگاه حكومتي بنيعباس ميتوانستبراي شيعه موجب انحراف باشد كه گمان كنند دستگاه بني عباس همان چيزي است كه ائمه خواستار آن بودند و يا نسبتبه مامون دچار انحراف در قضاوت شوند كه امام با شرايط مندرج در عهد خود با مامون زمينه چنين تصوري را تا حد توان زايل ساختند.
علماي عامه نيز با ورود حضرت به اين منصب فرصتي يافتهاند تا ارتباط بيشتري با امام داشته باشند و از اين طريق، امام عليه السلام معارف اسلام را به آنها منتقل نمايد و آنها شنواي احاديث از ايشان باشند. افرادي همچون احمد بن حنبل و ابن ادريس; رئيس مذهب شافعي از نمونه افرادي هستند كه در اين زمان يا با ياران امام مرتبط بوده و بهره حديثي ميبردند و يا با خود امام مرتبط بودند.
طبيعي است كه بودن امام در كنار مامون، او را مجبور ميساخت تا ولو به شكل ظاهري بسياري از مقررات اسلامي را رعايت نمايد و در قضاوت از ظلم و جور دوري نمايد و قضات او نظر امام را رعايت نمايند.
نقشه شهادت
مجموع اين پيامدهاي مثبتبراي امام و ياران او، مامون را متوجه ساخت كه اشتباه بزرگي را مرتكب شده و بايد مشكل را حل نمايد و راهي را غير از نابود ساختن حضرت نمييافت.
قتل حضرت به دو شكل ممكن بود:
الف) اين كه مخالفتخود با حضرت را براي همه علني سازد. كه در اين صورت از دو حال خارج نبود: يا كسي عليه او شورش نميكرد و ميتوانستبر اوضاع مسلط باشد. در اين صورت تمامي ياران امام در معرض خطر قرار ميگرفتند و افرادي همانند صفوان بن يحيي، محمد بن ابي عمير، ابي داود المسترق، محمد بن حسن واسطي، حسن بن محبوب، عثمان بن عيسي، علي بن حكم، حسن بن علي بن فضال، علي بن اسباط، احمد بن ابي نصر بزنطي، عبدالله بن مغيره و نظاير آن ها كه نمونههايي از ربيتيافتگان مكتب اهل بيت در زمان خويش و ناقل معارف مكتب اهل بيتبه نسلهاي بعدي بودند و هر يك نويسنده دهها كتاب و رساله و اثر در موضوعات مختلف معارف و تاريخ و حديثشيعي بودند در معرض خطر بودند.
صورت دوم اين كه ياران امام و ساير افرادي كه به هر دليل در هواي مخالفتبا مامون بودند، اين مساله را دست آويز قرار دهند و به مخالفت عملي و قيام مسلحانه عليه مامون بپردازند كه نتيجه اين اقدام، در هم ريختن شيرازه حكومت و هرج و مرج و پيدايش زمينه براي درهم ريختن حكومت مركزي و خطر ورود كفار از بيرون و سرازير شدن آن ها براي قلع و قمع مسلمانان بود.
ب) امام را پنهاني به قتل برساند و ظاهرا مرگ امام به دليل بيماري و ناگهاني جلوه كند و مامون نيز همچنان در نظر مردم موافق امام و دوستدار او باقي بماند.
مامون خود بيشتر طالب قتل بي سر و صداي حضرت بود، چرا كه از عواقب كشتار علني امام عليه السلام بيمناك بود. اما اگر خود را ناچار ميديد حتما به اين عمل اقدام مينمود.
و لذا راه دوم را در پيش گرفت و امام را به مجلس مشورت با خويش دعوت نمود و پس از مدتي مذاكره، براي پذيرايي، انار و انگور زهر آلود را نزد حضرت قرار داد و از ايشان خواست تا تناول كنند.
در اينجا دو راه در پيش امام بود: امتناع از خوردن انگور و يا انار زهرآگين كه به معناي وادار ساختن مامون به قتل علني و اعلان مخالفت رسمي با امام و ياران ايشان است و يا قبول تناول آن ها و وادار سازي مامون به ادامه سياست تظاهر به دوستي با امام و يارانش تا سازمان شيعه از تهاجم او در امان بماند. امام راه دوم را به صلاح اسلام و شيعه دانستند. بنا بر اين ميتوان گفت تمام همت امام اين بود كه مامون به تقابل علني و رسمي با امام و ياران نپردازد و كشتن با شمشير پيش نيايد.
تا كجا بايد حفظ جان كرد؟
در اين جا نكتهاي خالي از لطف نيست كه برخي براي فرار از مسؤوليتهايي كه ممكن استخطر جاني در پي داشته باشد با تمسك به دليل «لزوم اجتناب از ايقاع نفس در معرض هلاكت» ، از انجام وظايف شانه خالي ميكنند و چه بسا به اين تمسك امام، استشهاد مينمايند.
چنين افرادي بايد توجه كنند كه هميشه نميتوان به اين آيه تمسك نمود و اصل شهادت در راه خدا هلاكت نفس نيستبلكه شهادت در راه خدا بايد به گونهاي باشد كه به مصلحت اسلام و شيعه تمام شود. يعني آن جا كه ماندن ترجيح دارد بايد آن را اصل قرار داد و آن جا كه جان لازم استبايد جان را در معرض قرار داد و همين سخن در نوع شهادت نيز صادق است و استشهاد امام در آغاز براي اصل كشته شدن و يا نوع آن است اما در زمان بعدي امام به اين دليل استشهاد نميكنند چرا كه شهادت حتمي است و نوع آن به همين گونه به صلاح است.
گزارش شهادت قبل از وقوع
نكته ديگري كه در اقدامات امام درسآموز است، گزارشي است كه امام قبل از وقوع جنايت توسط مامون به هرثمه ميدهند و او را كه از نزديكان امام و از اطرافيان مامون است از ماجراي ترور با خبر ميسازند تا در زمينه اطلاع رساني به مردم و شيعه و افشاي ماهيت مامون مؤثر باشد.
مامون با قتل پنهاني ممكن بود از شيعه و همكاري آنها سوء استفاده نمايد و چنان وانمود كند كه قبلا امام را دوست داشته و شيعه را به همكاري و ورود در دستگاه خود تشويق نمايد.
امام با برنامه ريزي، از تحقق اين نقشه او نيز جلوگيري كردند و هرثمه را در جريان ترور شدن توسط مامون قرار دادند و جزئيات را به گونهاي براي او نقل ميكردند كه جاي هيچ گونه ترديدي براي او باقي نماند.
هرثمه در دستگاه مامون مقرب و گويا رابط بين امام رضا و مامون بود و پيامهاي مامون را به امام منتقل ميكرد.
وي ميگويد: «تا پاسي از شب در خدمت مامون بودم تا اين كه مرا اجازه مرخصي داد. به منزل رفتم، اما ساعاتي نگذشته بود كه پيك امام رضا آمد و گفت: شما را خواستهاند. به سرعتبه منزل ايشان رفتم. به من فرمودند: مطالبي است كه براي تو ميگويم. خوب گوش كن. هنگام رحلت و پيوستن من به پدرانم فرا رسيده و اين طاغي تصميم به قتل من گرفته است و زهر را به وسيله سوزن درون انگور قرار داده و انارها را نيز در دستان غلامانش كه آلوده به سم است قرار ميدهد تا پس فشردن انار، دانهها به سم آلوده شود و او امروز مرا دعوت ميكند و در مجلس از من ميخواهد انگور يا انار را تناول كنم و اينگونه شهادت من رقم خواهد خورد.» هرثمه ميگويد: «روز، هنگامي كه نزد مامون بودم به من گفت: نزد اباالحسن برو و بگو شما نزد ما ميآييد يا من نزد شما بيايم. براي رساندن پيام مامون نزد ايشان شتافتم اما به محض رسيدن به منزل حضرت، ايشان فرمودند: هرثمه! آنچه به تو گفتم در خاطرت حفظ كردهاي؟ گفتم: آري. حضرت مركب خود را سوار شدند و به مجلس مامون رفتيم.
مامون به گفت وگو با حضرت پرداخت و پس از مدتي دستور داد انگور و انار بياورند. من كه قبلا از امام آن سخنان را شنيده بودم بدنم به لرزه افتاد و براي اين كه مامون متوجه حالم نشود از جلسه بيرون رفتم...
منتظر ماندم تا نزديك اذان امام بيرون آمدند و به منزل رفتند. طولي نكشيد كه شنيدم مامون اطبا را احضار كرده و من كه علت را جويا شدم گفتند: اباالحسن دچار بيماري شده و مامون براي علاج ايشان دكتر خواسته است. مردم نميدانستند كه ماجرا چيست و ترديد داشتند اما من يقين داشتم كه قاتل، مامون است. (2)
همين گزارش توانستشيعه و بسياري از مردم را در آن زمان و در طول تاريخ نسبتبه واقعيت آگاه سازد و از سالوس بزرگي همچون مامون، شكستخوردهاي ناتوان بسازد كه
«مكروا و مكر الله والله خير الماكرين» .
چرا امام رضا عليه السلام، ولايتعهدي مأمون را پذيرفت؟
اين سؤالي است كه مقاله در پي پاسخگويي به آن به سه محور مهم ميپردازد:
1 ـ دلايل پذيرش ولايتعهدي
امام رضا(ع) در قبول ولايتعهدي ناچار شد، زيرا در صورت امتناع نه تنها خود امام بلكه علويان نيز در مخاطره قرار ميگرفتند. نياز امت اسلامي به وجود امام و علماي شيعه وجه ديگري براي قبول اين منصب بود. با پذيرش آن، علويان در حكومت سهم پيدا شد و زمينه حضور اهل بيت در صحنه سياست فراهم گرديد، هرچند كه ائمه هيچگاه در مسأله رهبري امت تقيه نكردند. افشاگري امام رضا(ع) عليه مأمون مؤيد همين مطلب است.
2 ـ ترسيم اوضاع فرهنگي و اجتماعي جامعه آن روز
انحراف فرمانروايان، وجود علماي فرومايه و معتقدين به جبر كه تحريم قيام و انقلاب عليه ستمگران را از عقايد ديني ميشمردند.
3 ـ موضعگيريهاي امام در برابر پذيرش ولايتعهدي
امام براي اينكه به بيرغبتي خود به ولايتعهدي و اجباري بودن آن صحه بگذارد به موضعگيريهايي پرداخت: هرگز در مدينه پيشنهاد آنان را نپذيرفت، با اينكه با خانواده دعوت شده بود، خود به تنهايي عازم خراسان شد، در مسير، با خواندن حديث سلسلة الذهب به مشكل اساسي مردم كه توحيد و ولايت است اهميت داد و اتصال به مبدأ اعلي را شرط رهبري امت دانست، همواره بر اين نكته تأكيد مينمود كه مأمون مرا به اجبار به ولايتعهدي برگزيده است، امام وانمود ميكرد كه مأمون حق را به اهل آن واگذار كرده است و كار مهمي نكرده و حتي مأمون به حقانيت و اولويت اهل بيت اعتراف ميكند كه مفاد دست خط امام بر سند ولايتعهدي كه ميفرمايد اگر زنده باشم و حكومت در دستم قرار گيرد به مقتضاي اطاعت خداوند عمل ميكنم. شروط امام كه تنها مشاور باشد و عزل و نصبي نداشته باشد، نماز عيد فطر و رسوايي مأمون و آداب و معاشرت امام، دلايل روشني است بر خنثي كردن نقشهها و توطئههاي مأمون از سوي آن حضرت .
پس از آنكه امام پيشنهاد خلافت را با توجه به جدي نبودن آن از سوي مأمون، پشتسر نهاد، خود را در برابر صحنه بازي ديگري يافت و آن اينكه مأمون به رغم امتناع امام از خلافت از پاي ننشست و اين بار وليعهدي خويش را به وي پيشنهاد كرد. در اينجا نيز امام ميدانست كه منظور مأمون، تأمين هدفهاي شخصي است، لذا اين بار نيز امتناع ورزيد، ولي اصرار و تهديدهاي مأمون چندان اوج گرفت كه امام بناچار با پيشنهاد او موافقت كرد.
دلايل امام براي پذيرفتن وليعهدي
امام رضا(ع) به اين حقيقت توجه داشت كه در صورت امتناع از پذيرشت ولايتعهدي نه تنها جان خود، بلكه علويان و دوستدارانشان نيز در معرض خطر واقع ميشوند. در اين حال اگر بر امام جايز بود كه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولي در مورد دوستداران و شيعان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نميداد كه جان آنان را نيز به مخاطره بيندازد، بنابراين ولايت عهدي را پذيرفتند.
افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند . زيرا امت اسلامي به وجود آنان و آگاهي بخشيدنشان نياز بسيار داشت. اينان بايد باقي ميماندند تا براي مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبههها باشند .
آري، مردم به وجود امام و دست پروردگان وي نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكري و فرهنگي بيگانهاي بر همه جا چيره شده بود كه در قالب بحثهاي فلسفي و ترديد نسبت به مبادي خدا شناسي، با خود كفر و الحاد به ارمغان ميآورد.
حال اگر او با رد قاطع و هميشگي وليعهدي، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودي ميسپرد، اين فداكاري كوچكترين تأثيري در مسير تلاش براي نيل به اين هدف مهم در بر نميداشت.
علاوه بر اين، پذيرش مقام وليعهدي از سوي امام(ع) يك اعتراف ضمني از سوي عباسيان را نشان ميداد، داير بر اين مطلب كه علويان در حكومت سهم شايستهاي داشتند.
ديگر از دلايل قبول وليعهدي از سوي امام آن بود كه مردم اهلبيت را در صحنه سياست حاضر بيابند و آنان را به دست فراموشي نسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان همانگونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايي هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نميآيند. شايد امام خود نيز به اين نكته اشاره ميكرد هنگامي كه «ابن عرفه» از وي پرسيد:
«اي فرزند رسول خدا، به چه انگيزهاي وارد ماجراي وليعهدي شدي؟»
امام پاسخ داد: «به همان انگيزهاي كه جدم علي(ع)، را وادار به ورود در شورا نمود.» (2)
گذشته از همه اينها، امام در ايام وليعهدي خويش چهره واقعي مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاي وي در كارهايي كه انجام ميداد، هرگونه شبهه و ترديدي را از نظر مردم برداشت.
.آيا خود امام رغبتي به اين كار داشت؟
اينها كه گفتيم هرگز دليلي بر ميل باطني امام براي پذيرفتن وليعهدي نميباشد. بلكه همانگونه كه حوادث بعدي اثبات كرد، او ميدانست كه هرگز از دسيسههاي مأمون و دار و دستهاش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نيز تا مرگ مأمون پايدار نخواهد ماند. امام بخوبي درك ميكرد كه مأمون به هر وسيلهاي كه شده در مقام نابودي جسمي يا معنوي ـ وي برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض ميشد كه مأمون هيچ نيت شومي در دل نداشت، با توجه به سن امام اميد زيستن تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مينمود. پس اين دلايل هيچكدام براي توجيه پذيرفتن وليعهدي از سوي امام كافي نبود.
برنامه پيشگيري امام
اكنون كه امام رضا(ع) در پذيرفتن وليعهدي از خود اختياري ندارد، و نميتواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدفهاي خويش قرار دهد، زيانهاي گرانباري پيكر امت اسلامي را تهديد ميكند و دينشان هم به خطر افتاده است، از سويي هم امام نميتواند ساكت بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد.. پس بايد در برابر مشكلاتي كه در آن زمان وجود دارد برنامهاي بريزد. اكنون دربارهاي اين مشكلات سخن خواهيم گفت:
1 ـ انحراف فرمانروايان
كوچكترين مراجعه به تاريخ بر ما روشن ميكند كه فرمانروايان آن ايام ـ چه عباسي و چه اموي ـ تا چه حد در زندگي، رفتار و اقداماتشان با مباني دين اسلام تعارض و ستيز داشتند، همان اسلامي كه به نامش بر مردم حكم ميراندند. مردم نيز به موجب «مردم بر دين ملوك خويشند» تحت تأثير قرار گرفته، اسلام را تقريبا همانگونه كه ميفهميدند كه اجرايش را در متن زندگي خود مشاهده ميكردند. پيامد اين اوضاع، انحراف روز افزون و گسترده از خط صحيح اسلام بود، كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.
2 ـ علماي فرومايه و عقيده جبر
گروهي خود فروخته كه فرمانروايان آنچناني، «علما»يشان ميخواندند، براي مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامي را به بازي ميگرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمتگذاري به نعمت و ثروتي برسند.
اين مزدوران حتي عقيده جبر را جزو عقايد اسلامي قرار دادند، عقيده فاسدي كه بيمايگي آن بر همگان روشن است. اين عقيده براي آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسانتر به استثمار مردم بپردازند و هر كاري كه ميكنند قضا و قدر الهي معرفي شود تا كسي به خود جرأت انكار آن را ندهد. در زمان امام (ع) از رواج اين عقيده فاسد يك قرن و نيم ميگذشت، يعني از آغاز خلافت معاويه تا زمان مأمون.
3 ـ فرومايگان و عقيده قيام بر ضد ستمگران.
همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضد سلاطين جور را از گناهان بزرگ ميشمردند و با همين دستاويز، برخي از علماي بزرگ اسلامي را بيآبرو ساخته بودند، آنان تحريم قيام و انقلاب را از عقايد ديني ميشمردند. (3)
برنامه امام رضا(ع)
در آن فرصت كوتاهي كه نصيب امام (ع) شد و حكمرانان را سرگرم كارهاي خويشتن يافت، وظيفه خود را براي آگاه كردن مردم ايفا نمود. اين فرصت همان فاصله زماني بين در گذشت رشيد و قتل امين بود. ولي شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور ـ البته به شكلي محدود ـ تا پايان عمر امام (در سال 203) نيز امتداد يافت. امام با شگرد ويژه خود نفوذ گستردهاي بين مردم پيدا كرد و حتي نوشتههايش را در شرق و غرب كشور اسلامي منتشر ميكردند و خلاصه همه گروهها شيفته او گرديده بودند.
موضع گيريهايي كه مأمون انتظار نداشت
امام رضا(ع) مواضع گوناگوني براي رو به رو شدن با توطئههاي مأمون اتخاذ ميكرد كه مأمون آنها را قبلا به حساب نياورده بود.
نخستين موضعگيري
امام تا وقتي كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد مأمون خودداري كرد و آنقدر سرسختي نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه مأمون به هيچ قيمتي از او دست بردار نيست. حتي برخي از متون تاريخي به اين نكته اشاره كردهاند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.
اتخاذ چنين موضع سرسختانهاي براي آن بود كه مأمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وي قرار نميگيرد و بخوبي به توطئهها و هدفهاي پنهانيش آگاهي دارد... تازه با اين شيوه امام توانسته بود شك مردم را نيز پيرامون آن رويداد برانگيزد.
موضعگيري دوم
به رغم آنكه مأمون از امام خواسته بود كه از خانوادهاش هر كه را ميخواهد همراه خويش به مرو بياورد، ولي امام با خود هيچ كس حتي فرزندش جواد(ع) را هم نياورد. در حالي كه آن يك سفر كوتاه نبود، سفر مأموريتي بس بزرگ و طولاني بود كه بايد امام طبق گفته مأمون رهبري امت اسلامي را به دست بگيرد. امام حتي ميدانست كه از آن سفر برايش بازگشتي وجود ندارد.
موضع گيري سوم
در ايستگاه نيشاور، امام با نماياندن چهره محبوب خود براي دهها و بلكه صدها هزار تن از مردم استقبال كننده، روايت زير را خواند: «كلمه توحيد (لا اله الا الله) دژ منست، پس هر كس به دژ من وارد شود از كيفرم مصون ميماند.»
در آن روز حدوط بيست هزار نفر اين حديث را به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم بودن تعداد با سوادان در آن ايام بسيار اعجابانگيز مينمايد.
جالب آنكه ميبينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعي دين و زندگي مردم را عنوان نكرد، نه از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزي را گفتني ديد و نه مردم را به زهد در دنيا و آخرت انديشي تشويق كرد، امام حتي از آن موقعيت شگرف براي تبليغ به نفع شخص خويش نيز سود نجست و با آنكه به يك سفر سياسي به مرو ميرفت، هرگز مسايل سياسي يا شخصي خويش را با مردم در ميان ننهاد. به جاي همه اينها، امام به عنوان رهبر حقيقي مردم توجه همگان را به مسأله اي معطوف نمود كه مهمترين مسأله زندگي حال و آيندهشان به شمار ميرفت.
آري، امام در آن شرايط حساس فقط بحث «توحيد» را پيش كشيد، چه توحيد پايه هر زندگي با فضيلتي است كه ملتها به كمك آن از هر نگونبختي و رنجي، رهايي مييابند. اگر انسان توحيد را در زندگي خويش گم كند، همه چيز را از كف باخته است.
رابطه مسأله ولايت با توحيد
پس از خواندن حديث توحيد، ناقه امام به راه افتاد، ولي هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوي او بود. همچنانكه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد ميانديشيدند، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از عماري بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگري به زبان آورد، با صداي رسا گفت: «كلمه توحيد شرطي هم دارد، و آن شرط من هستم».
در اينجا امام يك مسأله بنيادي ديگري را عنوان كرد، يعني مسأله «ولايت» كه همبستگي شديدي با توحيد دارد.
آري، اگر ملتي خواهان زندگي با فضيلتي است پيش از آنكه مسأله رهبري حكيمانه و دادگرانه برايش حل نشده باشد، هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند، جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوتها خواهد بود كه براي خويشتن حق قانونگزاري ـ كه مختص خداستـ قايل شده و با اجراي احكامي غير از حكم خدا جهان را به وادي بدبختي، نكبت، شقاوت، سرگرداني و بطالت خواهند كشانيد.
اگر براستي رابطه ولايت با توحيد را درك كنيم، در خواهيم يافت كه گفته امام «و آن شرط، من هستم» با يك مسأله شخصي، آن هم به نفع خود او، سرو و كار نداشت، بلكه ميخواست با اين بيان يك موضوع اساسي و كلي را خاطر نشان كند، لذا پيش از خواندن حديث مزبور، سلسله آن را هم ذكر ميكند و به ما ميفهماند كه اين حديث، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است. چنين شيوهاي در نقل حديث، از امامان ما بسيار كم سابقه است، مگر در موارد بسيار نادري مانند اينجا كه امام ميخواست مسأله «رهبري» امت» را به مبدأ اعلي و خدا پيوسته سازد.
رهبري امام از سوي خدا تعيين شده بود نه از سوي مأمون
امام در ايستگاه نيشابور از فرصت براي بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرفي كرد.
بنابراين، بزرگترين هدف مأمون را با آگاهي بخشيدن به تودهها در هم كوبيد، چه او ميخواست كه با كشاندن امام به مرو از وي اعتراف بگيرد كه آري، حكومت او و بني عباس يك حكومت قانوني است.
نكتهاي بس مهم
امامان ما در هر مسألهاي كه ممكن بود «تقيه» را روا بدانند، ولي در اين مسأله كه خود شايسته رهبري امت و جانشيني پيامبرند، هرگز تقيه نميكردند، هر چند اين مورد بيشتر از همه برايشان خطر و زيان در برداشت.
اين خود حاكي از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيت ادعايشان بود. از باب مثال، امام موسي(ع) را ميبينيم كه با جبار ستمگري چون هارون الرشيد برخورد پيدا ميكند، ولي بارها و در فرصتهاي گوناگون حق خويش را براي رهبري به رخش ميكشد (4) . رشيد خود نيز در برخي جاها به اين حقانيت، چنانكه كتب تاريخي نوشتهاند، اذعان كرده است.
روزي رشيد از او پرسيد:
«آيا تو هماني كه مردم در خفا دست بيعت با تو ميفشارند؟»
امام پاسخ داد:
«من امام دلها هستم ولي تو امام بدنها» (5) .
موضعگيري چهارم
امام عليه السلام چون به مرو رسيد ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفي با مأمون سخن ميگفت، نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد وليعهدي، هيچكدام را نميپذيرفت تا آنكه مأمون با تهديدهاي مكرري به قصد جانش برخاست.
امام با اين گونه موضعگيري زمينه را طوري چيد كه مأمون را روياروي حقيقت قرار دهد. امام فرمود: «ميخواهم كاري كنم كه مردم نگويند علي بن موسي به دنيا چسبيده، بلكه اين دنياست كه از پي او روان شده». با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيتآميز نبوده و در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشهريزي بردارد.
موضعگيري پنجم
امام رضا عليه السلام به اينها نيز بسنده نكرد، بلكه در هر فرصتي تأكيد ميكرد كه مأمون او را به اجبار و باتهديد به قتل، به وليعهدي رسانده است.
افزون بر اين، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهي ميداد كه مأمون به زودي دست به نيرنگ زده، پيمان خود را خواهد شكست. امام به صراحت ميگفت كه به دست كسي جز مأمون كشته نخواهد شد و كسي جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتي پيش روي مأمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نميكرد، بلكه رفتارش در طول مدت وليعهدي همه از عدم رضايت وي و مجبور بودنش حكايت ميكرد.
موضعگيري ششم
امام عليه السلام از كوچكترين فرصتي كه به دست ميآورد سود جسته اين معنا را به ديگران يادآوري ميكرد كه مأمون در اعطاي سمت وليعهدي كار مهمي نكرده جز آنكه در راه برگرداندن حق مسلم امام كه قبلا از دستش به غصب ربوده بود، گام برداشته است. بنابراين امام قانوني نبودن خلافت مأمون را پيوسته به مردم خاطر نشان ميساخت.
نخست در شيوه اخذ بيعت ميبينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعي جانشينيش بود، بر ملا ساخت. مردم براي بيعت با امام آمده بودند كه امام دست خود را به گونهاي نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روي دست رو به مردم قرار ميگرفت. مأمون به وي گفت چرا دستت را براي بيعت پيش نميآوري. امام فرمود: تو نميداني كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت ميگرفت؟ (6)
ديگر از نكات شايان توجه آنكه در مجلس بيعت، امام به جاي ايراد سخنراني طولاني، عبارات كوتاه زير را بر زبان جاري ساخت:
«ما بخاطر رسول خدا بر شما حقي داريم و شما نيز بخاطر او بر ما حقي داريد، يعني هرگاه شما حق ما را پاييديد، بر ما نيز واجب ميشود كه حق شما را منظور بداريم».
اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزي از امام در آن مجلس نقل نكردهاند.
امام حتي از اينكه كوچكترين سپاسگزاري از مأمون كند خودداري كرد و اين خود موضع سرسختانه و قاطعي بود كه ميخواست ماهيت بيعت را در ذهن مردم خوب جاي دهد و در ضمن موقعيت خويش را نسبت به زمامداري در همان مجلس حساس بفهماند.
اعتراف مأمون به اولويت خاندان علي(ع)
روزي مأمون در مقام آن برآمد كه از امام اعتراف بگيرد به اينكه علويان و عباسيان در درجه خويشاوندي با پيامبر با هم يكسانند، تا به گمان خويش ثابت كند كه خلافتش و خلافت پيشينيانش همه بر حق بوده است.
مأمون وامام رضا عليه السلام باهم گردش ميكردند. مأمون رو به او كرده گفت:
ـ اي ابو الحسن! من پيش خود انديشهاي دارم كه سرانجام به درست بودن آن پيبردهام. آن اينكه ما و شما در خويشاوندي با پيامبر يكسان هستيم و بنابراين، اختلاف شيعيان ما همه ناشي از تعصب و سبكانديشي است.
امام فرمود:
ـ اين سخن تو پاسخي دارد كه اگر بخواهي ميگويم و گرنه سكوت بر ميگزينم.
مأمون اصرار كرد كه نه، حتما نظر خود را بگوييم كه تو در اين باره چگونه ميانديشي؟
امام از او پرسيد:
بگو ببينيم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد(ص) را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگاري دختر تو بيايد، آيا موافقت ميكني؟
مأمون پاسخ داد:
ـ سبحان الله چرا موافقت نكنم مگر كسي از رسول خدا روي بر ميگرداند!
آنگاه بيدرنگ امام افزود:
ـ بسيار خوب، حالا بگو ببينم آيا رسول خدا ميتواند از دختر من هم خواستگاري كند؟
مأمون در دريايي از سكوت فرو رفت و سپس بياختيار چنين اعتراف كرد:
ـ آري به خدا سوگند كه شما در خويشاوندي به مراتب به او نزديكتريد تا ما (7) .
موضعگيري هفتم (مفاد دستخط امام بر سند وليعهدي)
به باور من آنچه امام درسند وليعهدي نوشت، نسبت به موضعگيريهاي ديگرش از همه مؤثرتر و مفيدتر بود.
در آن نوشته مبيبينيم كه در هر سطري و بلكه در هر كلمهاي كه امام با خط خود نوشته، معنايي عميق نهفته و به وضوح بيانگر برنامهاش براي مواجه شدن با توطئههاي مأمون ميباشد .
امام با توجه به اين نكته كه سند وليعهدي در سراسر قلمرو اسلامي منتشر ميشود، آن را وسيله ابلاغ حقايقي مهم به امت اسلامي قرار داد. از مقاصد و اهداف باطني مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پافشرد و توطئهاي را كه براي نابودي آنان انجام ميشد،آشكار كرد.
امام در اين سند، نوشته خود را با جملههايي آغاز ميكند كه معمولا تناسبي با موارد مشابه نداشت: «ستايش براي خداوندي است كه هرچه بخواهد همان كند. هرگز چيزي برفرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدراتش نتوان سرباز زد...»
آنگاه بجاي آنكه خداي را در برابر اين مقامي كه مأمون به او بخشيده سپاس بگويد، با كلماتي ظاهرا بي تناسب با آن مقام، پروردگار را چنين توصيف ميكند:
«او از خيانت چشمها و از آنچه در سينهها پنهان است آگاهي دارد.»
امام عليه السلام با انتخاب اين جملات ميخواست ذهن مردم را به خيانتها و نقشه هاي پنهاني توجه دهد.
امام دستخط خود را چنين دامه ميدهد:
«و درود خدا بر پيامبرش محمد، خاتم پيامبران، و بر خاندان پاك و مطهرش باد...»
در آن روزها هرگز عادت بر اين بنود كه در اسناد رسمي از پي درود بر پيغمبر، كلمهة «خاندان پاك و مطهرش» را نيز بيفزايند، اما امام ميخواست با آوردن اين كلمات به پاكي اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه به چنين خاندان مقدس و ارجمندي تعلق دارد، نه مأمون.
بعد مينويسد:
«... امير المؤمنين حقوقي از ما ميشناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند».
خوب، اين چه حق يا حقوقي بود كه مردم حتي عباسيان بجز مأمون آن را درباره امام نميشناختند؟
آيا مگر ممكن بود كه امت اسلامي منكر آن باشند كه وي فرزند دختر پيغمبر(ص) بود؟!
بنابراين، آيا گفته امام اعلاني به همه امت اسلامي نبود كه مأمون چيزي را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده؟! حقي كه پس از غصب، دوباره به دست اهلش بر ميگشت.
آري، حقي كه مردم آن را نميشناختند «حق اطاعت» بود. البته امام عليه السلام در برابر هيچ كس، حتي مأمون و دولتمردانش، در اظهار اين حقيقت تقيه نميكرد كه خلافت پيامبر(ص) به علي(ع) و اولاد پاكش ميرسيد و برهمه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند.
ديگر از عبارات امام رضا(ع) كه در سند وليعهدي نوشته، اينست: «و او (يعني مأمون) وليعهدي خود و فرمانروايي اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد، البته اگر پس از وي زنده باشم ...»
امام با جمله البته اگر پس از وي زنده باشم» بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سني خود با مأمون ميكرد و در ضمن ميخواست توجه مردم را به غير طبيعي بودن آن ماجرا و بي ميلي خودش جلب كند.
امام نوشته خود را چنين ادامه ميدهد:
«هر كس گرهاي را كه خدا، بستنش را امر كرده بگشايد و ريسماني كه همو تحكيمش را پسنديده، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده، چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است...»
امام با اين جملات اشاره بحق خود ميكند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند. پس منظور وي از گروه و ريسماني كه نبايد هرگز گسسته شود، خلافت و رهبري است كه نبايد پيوندش را از خانداني كه خدا مأمور اين مهم كرده گسست. سپس امام چنين ادامه ميدهد:
«... در گذشته كسي اين چنين كرد ولي براي جلوگيري از پراكندگي در دين و جدايي مسلمين اعتراضي به تصميمها نشد و امور تحميلي به عنوان راه گريز، تحمل گرديد... (8) »
در اينجا ميبينيم كه گويا امام به مأمون كنايه ميزند و به او ميفهماند كه بايد به اطاعت وي در آيد و بر تمرد و توطئه عليه وي و علويان و شيعان اصرار نورزد. امام با اشاره به گذشته، دور نماي زندگي علي(ع) و خلفاي معاصرش را ارائه ميدهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براي جلوگيري از تشتت مسلمانان، بر تصميمهايشان گردن مينهاد و تحميلهايشان را نيز تحمل مينمود.
سپس چنين ميافزايد:
«... خدا را بر خويشتن گواه ميگيرم كه اگر رهبري مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بني عباس به مقتضاي اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم، هرگز خوني را به ناحق نريزم و نه ناموس وثروتي را از چنگ دارندهاش به در آورم، مگر در آنجا كه حدود الهي مرا دستور داده است...»
اينها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بنيعباس را دارد كه چه نابسامانيهايي در زندگي علويان پديد آوردند و چه جانها و خانوادهايي كه به دست ايشان تار و مار گرديد.
امام تعهد ميكند كه به مقتضاي اطاعت از خدا و سنت پيامبر(ص) با همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطي است كه علي(ع) نيز خود را بدان ملزم كرده بود.
پيروي از خط و برنامه علي(ع) براي مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبود و آن را به زيان خود ميديدند.
امام(ع) همچنين اين جمله را ميافزايد: «... اگر چيزي از پيش خود آوردم، يا در حكم خدا تغيير و دگرگوني در انداختم، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحق كيفر نمودهام و من به خدا پناه ميبرم از خشم او...»
ايراد اين جمله براي مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماي ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمراني، مصون از هرگونه كيفر و بازخواستي است، چه او در مقامي برتر از قانون قرار گرفته و دست به هر جرم و انحرافي بيالايد كسي نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد به قيام بر ضد او.
امام عليه السلام با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاي عباسي ميخواهد اين معنا را به همگان تفيهم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آنكه ما فوق آن قرار بگيرد. از اين رو هرگز نبايد از كيفر و بازخواست مصون بماند.
آنگاه براي اعلام عدم رضايت خويش از قبول وليعهدي و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان ميدارد: «جفر و جامعه (9) خلاف آن را حكايت ميكنند...» يعني بر خلاف ظاهر امر كه حاكي از دستيابي من به حق امامت و خلافت ميباشد، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد.
افزون بر اين، امام با ذكر اين حقيقت ميخواهد همگان را به ركن دوم از اركان امامت توجه دهد، كه عبارت است از آگاهي به امور غيبي و علوم ذاتي كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت بر ديگران امتياز بخشيده است.
امام عليه السلام پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدي با صراحت كامل مينويسد : «... ولي من دستور امير المؤمنين (يعني مأمون) (10) را پذيرفتم و خشنوديش را بدينوسيله جلب كردم...» معناي اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدي را نميپذيرفت به خشم مأمون گرفتار ميآمد و همه نيز معناي خشم خلفاي جور را بخوبي ميدانستند كه براي ارتكاب جنايت و تجاوز، به هيچ دليلي نيازمند نبودند. و بالاخره امام(ع) در پايان دستخط خويش در پشت سند وليعهدي، تنها خداي را برخويشتن شاهد ميگيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود بر نميگزيند، چون ميدانست كه در دلهايشان نسبت به وي چه ميگذشت. اهميت اين نكته آنجا روشن ميشود كه ميبينيم مأمون با خط خويش سند مزبور را مينويسد آن هم با متني بسيار طولاني و بعد به امام ميگويد : «موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد بر خويشتن قرار بده».
موضعگيري هشتم
امام عليه السلام براي پذيرفتن مقام وليعهدي شروطي قايل شد كه طي آنها از مأمون چنين خواسته بود:
«امام هرگز كسي را بر مقامي نگمارد، و نه كسي را عزل و نه رسم و سنتي را نقض كند و نه چيزي از وضع خود را دگرگون سازد، و از دور مشاور در امر حكومت باشد. (11)
مأمون نيز به تمام اين شروط پاسخ مثبت داد، بنابراين ميبينيم كه امام بر پارهاي از هدفهاي مأمون خط بطلان ميكشد، زيرا اتخاذ چنين موضع منفي دليل گويايي بود بر امور زير :
الف: متهم ساختن مأمون به برانگيختن شبههها وابهامهاي بسياري در ذهن مردم.
ب: اعتراف نكردن به قانوني بودن سيستم حكومتي وي.
ج: سيستم موجود هرگز نظر امام را بعنوان يك نظام حكومتي تأمين نميكرد.
د: مأمون بر خلاف نقشههايي كه در سر پرورانده بود، ديگر با قبول اين شروط نميتوانست كارهايي را به دست امام انجام دهد.
ه: امام هرگز حاضر نبود تصميمهاي قدرت حاكمه را عملي سازد.
و: نهايت پارسايي و زهد امام كه آن را با جعل اين شروط به همگان اثبات كرد. آنانكه امام را بخاطر پذيرفتن وليعهدي به دنيا دوستي متهم ميكردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد، درجهاي براي زهد قابل تصور نيست. امام با اينكار، نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدي را رد كرد، بلكه پس از اجبار به پذيرفتن وليعهدي، با قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملا از صحنه سياست به دور نگاه داشت. (12)
موضعگيري نهم
امام به مناسبت برگزاري دو نماز عيد موضعي اتخاذ كرد كه جالب توجه است. در يكي از آنها ماجرا چنين رخ داد:
مأمون از وي درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذارد تا با ايراد سخنراني وي آرامشي به قلبشان فرو آيد و با پيبردن به فضايل امام اطمينان عميقي نسبت به حكومت بيابند.
امام عليه السلام به مجرد دريافت اين پيام، شخصي را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكي از شروط ما اين نبود كه من دخالتي در امر حكومت نداشته باشم، بنابر اين مرا از نماز معاف بدار. مأمون پاسخ داد كه من ميخواهم امر وليعهدي در دل مردم و لشكريان، رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده، بدانند خدا چگونه ترا بدان برتري بخشيده.
امام رضا(ع) دوباره از مأمون خواست تا او را از آن نماز معاف بدارد وقتي اصرار مأمون را ديد، شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا(ص) و امير المؤمنين علي (ع) با مردم به نماز ميرفتند.
مأمون پاسخ داد: هرگونه ميخواهي برو!
از سوي ديگر، مأمون به فرماندهان و همه مردم دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند. از اين رو، تمام كوچهها و خيابانها مملو از جمعيت شد. از خرد و كلان، از كودك و پير، از زن و مرد، با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركبهاي خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند.
همين كه آفتاب سر زد، امام عليه السلام از جا بر خاست، خود را شستشو داد و عمامهاي سفيد بر سر نهاد. آنگاه با معطر ساختن خويش با گامهايي استوار به راه افتاد. امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند.
همه در حالي كه امام را حلقه وار در بر گرفته بودند، از منزل خارخ شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدايي چنان نافذ چهار بار تكبير گفت كه گويي هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ ميگفتند. فرماندهان ارتش ومردم بر در منزل منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهي آراسته بودند. امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد، لحظهاي بر در منزل توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جاري ساخت: «الله اكبر، الله اكبر علي ما هدانا، الله اكبر علي ما رزقنا من بهيمة الانعام، و الحمد لله علي ما ابلانا».
امام عليه السلام اين جملات را با صداي بلند ميخواند و مردم نيز همصدا با او تكبير ميگفتند. شهر مرو يكپارچه غوغا شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده، شهر را زير پاي خود به لرزه انداخته بودند.
چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند، همه بي اختيار از مركبها به زير آمده، كفشهاي خويش را هم از پايشان در آوردند.
امام به سوي نماز حركت كرد ولي هر ده قدمي كه به پيش ميرفت، ميايستاد و چهار بار تكبير ميگفت. گويي كه در و ديوار شهر و آسمان، همه پاسخش ميگفتند.
گزارش اين صحنههاي مهيج به گوش مأمون رسيد، وزيرش «فضل بن سهل» به او پند داد كه اگر امام به همين شيوه راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهد مردم چنان شيفتهاش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جاني نخواهيم داشت، بنابراين بهتر است او را از نيمه راه برگردانيم .
مأمون نيز همين گونه با امام رفتار كرد، يعني او را از رسيدن به جايگاه نماز بازداشت و پيشنماز هميشگي را مأمور گزاردن نماز عيد نمود.
در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز، ديگر به نظم نپيوست.
موضعگيري دهم
طرز رفتار و آداب معاشرت عمومي امام(ع) چه پيش از وليعهدي يا پس از آن به گونهاي بود كه پيوسته نقشههاي مأمون را بر هم ميزد. هرگز مردم نديدند كه امام عليه السلام تحت تأثير زرق و برق شؤون حكومتي قرار گرفته در نحوه سلوكش با مردم اندكي تغيير پديد آيد .
اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس، منشي عباسيان بشنويد:
«هرگز كسي را با سخنش نيازرد، هرگز كلام كسي را نيمه كاره قطع نكرد و هيچگاه در برآوردن نياز كسي به حد توانش كوتاهي نكرد. در برابر كسي كه پيشش مينشست هرگز پاهايش را دراز نميكرد و از روي ادب حتي تكيه هم نميداد. كسي از كاركنان و خدمتگزارانش هرگز از او ناسزا نميشنيد ونه هرگز بوي زنندهاي از بدن وي استشمام ميشد. در خنديدن قهقه سر نميداد و بر سر سفرهاش خدمتگزاران و حتي دربانان مينشستند...»
بيشك اينگونه صفات در محبوبيت امام عليه السلام نقش بزرگي ايفا ميكرد، به طوري كه او را در نظر خاص و عام بعنوان شخصيتي پسنديدهتر از هركس ديگر جلوه ميداد.
امام عليه السلام مقام حكمراني را هرگز بعنوان يك مزيت تلقي نميكرد، بلكه آن را مسؤوليتي بزرگ ميدانست.
مواضعي را كه ذكر كرديم، براي روشن شدن برنامهاي كه امام رضا(ع) براي خنثي كردن نقشهها و توطئههاي مأمون، در پيش گرفته بود، كافي است. از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشي را كه ميخواست از اوضاع جاري درذهن مردم، متصور سازد. برنامه امام براي شكست و ناكامي مأمون چنان كاري و موفق بود كه عاقبت مأمون به قصد نابودي امام برخاست، تا مگر به اين وسيله خود را از چنگال ناملايماتي كه پيوسته برايش پيش ميآمد، برهاند.
1) گفتار مزبور را صدوق در علل الشرايع از استادش حسين بن ابراهيم بن ناتانه از علي بن ابراهيم از پدرش از ابي الصلت هروي نقل مي كند. 2) عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 275. 1)اين مقاله، از قسمت هايي از كتاب گرانقدر «زندگاني سياسي هشتمين امام» اخذ شده است. 2)مراجعه شود: مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 364 ـ معادن الحكمة، ص 192 و عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 140 و بحار، ج 49، ص 140 و .141 3)احمد بن حنبل در رساله «السنة» به اين موضوع تصريح كرده كه اين البته از عقايد اهل حديث و سنت است. ابو يعلي در طبقات الحنابلة، ج 1، ص 26 آن را نقل كرده و اشعري نيز در مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 232 و در الابانة، ص 9 بدان اشاره كرده است. 4)مراجعه شود به: الصواعق المحرقة، ينابيع المودة، وفيات الاعيان، بحار، قاموس الرجال و ديگر منابع. 5)الاتحاف بحب الاشراف، ص 55، الصواعق المحرقة، ص .122 6)المناقب، ج 4، ص 369 و 364، و بحار، ج 49، ص 144 و علل الشرايع، مقاتل الطالبين، نور الابصار، نزهة الجليس و عيون اخبار الرضا. 7)كنز الفوائد، كراجكي، ص 166 و الفصول المختارة من العيون و المحاسن، ص 15 و 16، بحار، ج 49، ص 188 و مسند الامام الرضا، ج 1، ص .100 8)بسيار محتمل است كه امام به جمله عمر (بيعت با ابوبكر گريز گاهي بود( اشاره كرده ولي آن را چنان تعميم داده كه شامل بيعتهاي ديگر نيز بشود، چه بيعت با خود عمر و عثمان و معاويه و ديگران نيز همه راه گريزي بودند... 9)جفر و جامعه دو جلد از كتابهايي است كه رسول خدا(ص) بر اميرالمؤمنين علي عليه السلام املا فرموده و او نيز آنها را به خط خود نوشته است. 10)اينكه امام رضا(ع) مأمون را «اميرالمؤمنين» مي خواند به نظر ما چندان مسأله اي را بر نمي انگيزد، زيرا مأمون عملا مقام فرمانروايي بر مسلمانان را قبضه كرده بود و به اعتبار همين مقام ظاهري او، مي شد كه واژه اميرالمؤمنين را بر وي اطلاق كرد. ولي آيا مجرد اميرمؤمنان بودن دليل بر فضيلت كسي مي تواند باشد؟ يا آنكه بر عكس، فضيلت هنگامي محقق است كه شخصي اين مقام را به حق و شايستگي خدايي قبضه كرده باشد؟ آري، اشكالي كه از خواندن جمله امام رضا(ع) به ذهن ما متبادر مي شود، ناشي از عادتي است كه ما با واژه اميرالمؤمنين پيدا كرده ايم، چه ما اين لقب را فقط بر حضرت علي(ع) اطلاق كرده، حتي آن را بر ديگر امامان معصوم خود هرگز اطلاق نمي كنيم. غافل از آنكه در عرف مسلمانان آن روزها هرگز چنين انحصاري براي اطلاق واژه اميرالمؤمنين وجود نداشت . به گفته ديگر، قداستي را كه ما اكنون براي اين واژه قائليم هرگز در ذهن آنان مطرح نبود . آنان به مجرد آنكه قدرت فرمانروايي را در دست كسي مي يافتند او را امير خود و امير مسلمانان و مؤمنان خطاب مي كردند، هرچند مانند خلفاي بني اميه و ديگران كه از پاكي و تقوا هم بهره اي نداشتند. 11)الفصول المهمة، ابن صباغ مالكي، ص 241، و نور الابصار، ص 43 به بعد و عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 20 و ج 2 ص 183 و مناقب آل ابي طالب ج 4 ص 363 وعلل الشرايع ج 1 ص 238 واعلام الوري ص 230 و بحار، ج 49، ص 34 و 35 و صفحات ديگر و كشف الغمة، ج 3، ص 69 و ارشاد مفيد، ص 310 و امالي صدوق، ص 43 و اصول الكافي، ص 489 و روضة الواعظين، ج 1، ص 268 و 269 و معادن الحكمة، ص 180 و شرح ميمية ابي فراس، ص .165 12)هر يك از اين موارد در اصل كتاب جدا جدا مورد بحث قرار گرفته (صفحات 348ـ351).