شاید این دخترک بی سر و پا
بعد از آن توبۀ صد بار شکسته ، اینبار
پای را کج ننهد . .
طعنه ها پشت سرش ،
به درازای شب تیرۀ اوست
برو در گوش همه اهل یقین
زمزمه کن !
گاه زیباتر از آرامش یک بوتۀ سبز
میتوان - شاید - گفت . . :
. . شاید او
بعد از این کوچۀ تنگ خفقان
برود پشت به دنیای شما
رو به افق
و همین تلخی امروز از او
بشکند کاسۀ آشفته ی دل
و ترک بردارد
از پی شعبدۀ بی کسی اش
یک جهان سینه ی سرد
یک فلک کوزۀ جان . .
تو چه سان می نگری
با دو صد بوسۀ تحقیر
رویای مرا . . ؟
من چه سان می نگرم
به جهان بینیِ تو !
از دلش بر تابد
سایه ی ظلمت و آه
عاقبت می آید ، با نماهنگ خدا
روزگاری بیرون
دخترک از دل چاه . .
رها گلروئی