جواد محقق
خسته از راه، کنار مادر
توي ماشين پدر خوابيدم
پلکهايم که به هم افتادند
خواب يک صحن کبوتر ديدم
صبح وقتي که دو چشمم وا شد
شادمان مثل گلي خنديدم
آخر از پنجره پشت اتاق
گنبد زرد رضا را ديدم
دل من مثل کبوتر پر زد
رفت و بر شانه گلدسته نشست
اشک در چشمه چشمم جوشيد
بغضم آيينه شد اما نشکست
پدر آماده شد از من پرسيد:
دوست داري که تو را هم ببرم؟
گفتم:آري! ولي آنجا چه کنم؟
مادرم گفت: زيارت پسرم!
گر چه زود آمده بوديم ولي
در حرم جاي دل من کم بود
هر کسي با او؛ چيزي مي گفت
گويا با همه کس محرم بود
هر کجا رفتيم آنجا پر بود
پر ز نجواي دل و دست دعا
يک طرف قصه پر غصه درد
يک طرف ذکر غريب الغربا
در رواق حرم پر نورش
کاش دست دل من رو مي شد
مي شدم من آن آهوي غريب
باز او ضامن آهو مي شد