محمود رنجبر 66 ساله مقيم شهر هانوفر آلمان، مهندس مکانيک و بازنشسته است. او در سال 1967 فارغ التحصيل شده است.
رنجبر يکي از معجزات امام علي بن موسي الرضا(ع) را که خود شاهد آن بوده است، چنين بازگو مي کند:
... هنگامي که براي نماز صبح بيدار شدم، همسرم را ديدم که روي سجاده نشسته، در حالي که گريه مي کند، زير لب کلماتي را زمزمه مي کند، علت را جويا شدم، گفت ديشب شيرين خانم(شيرين زن جواني است که در آلمان با همسر و فرزندانش زندگي مي کند) تماس گرفت و در حالي که به شدت گريه مي کرد، گفت: دختر 8 ساله اش به سرطان خون مبتلا شده و پزشکان پس از برگزاري جلسات متعدد ابراز نمودند کاري از آنان ساخته نيست. او ادامه داد نزديک نماز صبح، آقا امام رضا(ع) را در خواب ديدم. به من گفتند چرا از نمکي که به تو دادم، به اين دختر نمي دهي؟آقاي رنجبر ادامه مي دهد: درسفري به مشهد آمده بوديم، هنگامي که در هتل داخل آسانسور بوديم، شخصي به ما 8 کارت ميهمانسراي امام رضا(ع) را داد. هنگامي که به ميهمانسرا رفتيم، به ما نمک و برنج متبرک دادند.
از همسرم پرسيدم، الان از آن نمک داري؟ گفت بله. صبح نمک را برداشتم و همراه همسرم به ديدن آنها رفتيم. آخر هفته او را از بيمارستان به خانه مي آوردند تا در کنار خانواده باشد. همه موها حتي مژه هايش ريخته بود. همسرم ماجرا را براي شيرين خانم تعريف کرد. او با ترديد گفت: باشه، نمک را بده تا در غذايش بريزم. شيرين خانم مي گويد: من فراموش کردم نمک را بريزم. غذا را جلو دخترم گذاشتم تا بخورد. او نخورد و گفت: مامان! از آن نمکي که خاله معصومه آورده ريختي؟ مادر متحيرانه نمک را به او مي دهد تا خودش روي غذايش بپاشد، روز بعد او را به بيمارستان برمي گردانند.
هنگامي که خون او را آزمايش مي کنند، ناباورانه مشاهده مي کنند سالم است و نيازي به تصفيه ندارد. پزشک معالج مي گويد: غيرممکن است، 9 ماه است که جواب همه آزمايشها منفي است؛ سپس دستور مي دهد آزمايش را در حضور خودش انجام دهند.نتيجه او را شگفت زده مي کند. گزارش را به پروفسور ارايه مي دهد، پروفسور مي گويد: اين دستگاه خراب است، دستگاه ديگري مي آورند. متحيرانه نتيجه را منفي مي يابند.
شيرين خانم با همسرم تماس مي گيرد و مي گويد: معجزه اي رخ داده است و ماجرا را تعريف مي کند. همسرم مي گويد: مگر شک داشتي؟! مدتي صبر کن تا وضع جسمي دخترت بهتر شود، بعد او را به پابوسي امام رضا(ع) ببر.
چند روز بعد همسرم همراه پسرم به مشهد آمدند. هنگامي که سوار هواپيما مي شوند، تا به تهران بروند، شيرين، همسر و دخترش را مي بيند که روبه روي آنها نشسته اند، شگفت زده مي شود و سؤال مي کند مگر قرار نبود چند ماهي صبر کني تا اين بچه کمي جان بگيرد، بعد به مشهد بيايي؟ شيرين در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود، مي گويد: قسم به آن امامي که دخترم را شفا داد، او طاقت نياورد و بسيار براي اين سفر بي تابي مي کرد.
برگرفته از روزنامه قدس