رده اول؛ سلام از دور
دلتنگتان که مي شوم به پشت بام، رو سوي مشهد به شما سلام مي دهم .اما صداي سلامم در انبوه صداي شلوغي شهر گم مي شود.مانند خودم که اکنون خود را در ميان زندگي گم شده مي بينم.اشکها قاب چشم را رها مي کنند تا مگر ضمانتي باشد براي قاب شدن حرمت در چشمم و جز طلبيدن شما به حضور چيزي اين دل بي تاب ديدار را آرامش نمي دهد.
اين حضور حس غريبي است...
مي آيم
نه با پا که اين پا بايد بدن سنگين از گناه را بکشد و نه با نگاه که اين نگاه دنيايي شده، بايد يکي يکي ديوارها و درها را ببيند و بگذراند تا به تو برسد.
مي آيم با دلم.
مي دانم راهي شدن به شهر شهادت چيزي جز چمدان و اسباب دنيا مي خواهد. و آن ميسر نمي شود، مگر با پيشکش کردن دلم
تا تو اين جان سر تا پا گناه را اجازه دهي به حضور.
اين حضور حس غريبي است...
پرده دوم؛ ميهماني
از دور حريم حرمت نگاه را از چشمانم مي ربايد و اشک را هديه مي کند به چشمي که لايق شده به ديدار.
زبان زمزمه مي کند: سلام
چه زود مهيا کردي زمان و زمين را براي ديدار
براي کسي که رها کرده زمين و زمان را براي ديدار
اي پاها مگر شما نبوديد که براي گام برداشتن در اين قطعه از بهشت بي تاب بوديد؟ چرا اکنون دل را ياري نمي کنيد؟
هر چند سخت است کندن خود از اين زمين و قدم گذاشتن در زميني که ملائک قدم مي گذارند. اي چشمها چرا جدا نمي شويد از گنبد طلايي؟
مي دانم که چقدر دوست داشتيد جاي قدمهاي کسي مي بوديد که اکنون ميزبان است اما اکنون عالم ميهمان است و او ميزبان
و من متعجب نمي شوم از اين همه ميهمان، با وجود ميزباني چون او چرا که نگنجيده در ذهن زمان، ميزباني مهربان تر از او
پرده سوم؛ اذن دخول
خدايا!
من ايستاده ام بر دري از درهاي خانه هاي پيغمبرت که درود و رحمت تو بر او و بر آل او باد خانه هايي که مردم را از ورود بدون اجازه منع نمودي و فرمودي اي مؤمنان بر خانه هاي پيامبر وارد نشويد، مگر به شما اجازه داده شود.
خدايا!
من معتقدم به حرمت صاحب اين مشهد شريف، در بود و نبودش و مي دانم که فرستاده تو و جانشينانش که بر تمام آنان درود باد؛ زنده اند نزد تو بهره مندند جايگاه مرا مي بينند سخنم را مي شنوند سلامم را پاسخ مي دهند
و مي دانم ...
پرده چهارم؛ مي شتابم...
چه زود عادت کرده ام به پرواز نکردن، به قفس، به دانه هاي ريز درون قفس و حالا حسرت کبوتراني را مي خورم که در آسمان حرمت پرواز مي کند غافل از اينکه بالهايي فراتر از بال کبوتران که نه، بال فرشتگان براي پرواز دارم. اگر قفس و دانه هايش را رها کنم
اکنون آمده ام
تا بند از پايم باز کني، همان بندي که هر گناه شده رشته اي از آن بند . دستهايم را به ياد فطرس که گهواره امام حسين(ع) شفايش شد به اين درگاه مي کشم تا وقتي براي دعا کردن بالا مي برم آثار گناه، فرشتگان رحمت را دور نسازد
راستي اين خيل جمعيت با اين شتاب کجا مي روند؟
گويي که لحظه اي را از دست دادن، هزاران افسوس و دريغ دارد. وقتي به جايي نرسيده باشي که صفهاي ملائک پشت در پشت هم در انتظار لحظه اي هستند تا ثواب نمازي را که در پيشگاه امام رئوف، امام هشتم خوانده اي به آسمان ببرند هزاران که نه، به شمارش آن عددي که هيچ کس نمي داند افسوس و دريغ و اي کاش دارد...
مي شتابم
پرده پنجم؛ پناه
نگاهم را به مشبک هاي ضريحت گره زده ام. اينجا سکوت با زمزمه هاي دعا مي شکند، آن قدر نرم که سکوت خود زمزمه مي کند. اي ولي خدا! همانا ميان من و خداوند عزوجل گناهاني است که جز رضايت و شفاعت شما آن گناهان را محو نخواهد ساخت پس قسم به حق آن کس که شما را امين سر خود گردانيد و سرپرست امور بندگان خود قرار داد از خدا براي من طلب آمرزش کنيد و شفيع من باشيد که من مطيع فرمان شمايم . تو کيستي، که ذکر نام تو دلم را شفاف مي کند آن قدر که احساس مي کنم نور از آن مي گذرد
اي امام رئوف!
مگر مي شود بنده اي را رد کني حال آنکه آهويي را پناه داده اي، پناهم ده که اين دل کمتر از آن آهو، ترسان نيست. بايد از کنار هزاران شکارچي و دام بگذرد ، پناهم ده ، دلم از ترس مي لرزد
و پاهايم توان گام برداشتن در اين دنياي پردام را ندارد ، پناهم ده
پناهم ده...
پرده ششم؛ جانم را شفا ده!
اينجا محل پرواز ملائک است
آمده ام به صحن سقاخانه ات کنار پنجره فولاد ، همه مي آيند تا جسمشان شفا گيرد ، و من آمده ام تا جانم شفا گيرد ، جاني که از زبانش هفتاد گناه سر مي زند، پس از چشم چه، از اين گوش چه، ... برخورد بال فرشتگان هم بار گناه را سبک نمي کند، در انتظار قبول و دعوت او نشسته ام، که اگر به من نگويد بيا، ديگر اشکهاي جاريم، شانه هاي لرزانم و گريه هاي بي امانم، آرامم نمي کند.
خدايا!
من آمده ام نزد امامي که به مهرباني و کرامت شهره است ، او را شفيع خود قرار داده ام، مگر تو خود نگفتي امام را شفيع خود قرار دهيد، آيا مي شود در اين مکان استغاثه هاي مرا بپذيري ، گناهانم را ببخشي.
پرده هفتم؛ وداع
خورشيد اولين انوار طلايي را مي تاباند، چشمانم تاب ديدن همان کمي نور صبحگاهي را ندارد ، نگاهم را از خورشيد مي گيرم و در آن سوي پنجره به گنبد مي رسانم،اما اين بار نور، چشمانم را نوازش مي دهد، شعاع هاي خورشيد که به گنبد مي رسد، هزاران شعاع به خورشيد بازمي گردد، شک مي کنم که اين خورشيد که به گنبد حرمت مي تابد يا اين نور قبه طلايي توست که به خورشيد نور مي بخشد، چند روزي صداي بال کبوتران، صداي ريزش آب وضوي زائران در کنار حوض صحن، صداي جاروي خدام، صداي سلام ها و صلواتها بهترين موسيقي بود که در زندگي ام شنيده بودم
و اکنون بايد وداع کنم ، با نسيم صبحگاهي صحن ، با صفهاي به هم فشرده نماز ، با رواقها ، بايد وداع کنم و بروم.
به کجا بروم که ديگر هيچ جا نمي توانم اين لحظات خوش را بيابم، آمدم با کوله باري خالي از معرفت و دلي پر از نياز و حاجت
تو آن قدر ميزبان خوبي بودي که کوله بار خالي ام را از معرفت پر کردي و اکنون که مي خواهم بروم هيچ حاجتي ندارم، جز زيارت شما به همين زودي .
پرده آخر؛ سلام آخر
اميد بسته ام خدا اين سلام مرا آخرين سلامم قرار ندهد؛
السلام عليک يا ولي ا... و رحمة ا... و برکاته
بار الها اين زيارتم را آخرين زيارت حجتت و فرزند پيامبرت قرار مده و مرا همراه و همنشين آنان در بهشت رضوانت قرار ده و با آنان محشورم گردان و از پيروانشان در ميان شهيدان و صالحان قرارم ده که چه نيک رفيقاني هستند، شما را به خدا مي سپارم و خدا نگهدار و باز مي گويم: السلام ...
ايمان دارم به خدا و به فرستاده او و به آنچه شما آورده ايد و بدان راه نمايانده ايد ، الهي ما را در زمره شاهدان قرار ده.
برگرفته از روزنامه قدس