امروز، روز عرفه است و مرو براي عيد قربان مهيا مي شود. امام مي خواهد به مسجد شهر برود. قطره هاي آب درون حوض كه از آفتاب تير ماه گرم شده بود، از چهره گندم گون فرومي ريخت. امام (ع) دستش را در آب زلال فرو برد. براي لحظه اي ، انگشتري با خط زيباي عربي بر دستش درخشيد.
ـ تمام سرافرازي ، از آن خداست.
حضرت به دوستشـكه حديث روايت مي كرد فرمود: « اي عبدالسلام! ايمان، گفتار است و كردار.»
ـ آري سرورم.
ـ عبدالسلام، حرف بزن! در چشمانت پرسشي مي بينم.
ـ اي فرزند محمد (ص)! اين چه حرفي است كه مردم از قول شما نقل مي كنند؟!
ـ چه مي گويند عبدالسلام؟
ـ مي گويند كه شما ادعا مي كنيد، مردم برده شما هستند!
ابر اندوه بر سيماي امام نشست. با همه وجود رو به سوي آسمان كرد. قطره هاي آب، به سان اشك از چره اش فرو ريختند.
ـ خداوندگارا! اي آفريننده آسمان ها و زمين؛ اي داننده غيب و شهود؛ تو گواهي كه من هرگز نه چنين سخني گفته ام و نه از هيچ يك از پدرانم چنين حرفي شنيده ام. آفريدگارا! تو از مقدار ستم اين مردم نسبت به من و خاندانم آگهي ؛ اين هم يكي از آن هاست.
مرد گندمگون رو به سوي همراهش كرد و ادامه داد: « اي عبدالسلام! اگر همه مردم برده ماهستندـآن گونه كه مي گويندـآن ها را به چه كسي مي فروشيم؟ عبدالسلام! آيا همان گونه كه جز تو بقيه منكرند، تو هم منكري كه پروردگار والا، ولايت ما را بر مردم ضروري دانسته است؟»
هنگام بيرون آمدن از خانه، بينوايان شهر را منتظر يافت. گزمه اي آهن دل، آنان را با خشونت مي راند. چشمان بي فروغ از گرسنگي و دل هاي شكسته، با اميد مي نگريستند. مرد گندمگون مانند ابري كه بركت هاي آسمان را با خويش حمل مي كند، آشكار شد؛ مانند ابر باران زايي كه مژده حاصل خيزي و رشد مي دهد. درهم ها بركف دستان خيس از عرق نشستند. چشم ها از شادي درخشيدند. ذوالرياستين حيرت زده گفت: « چه زيان بزرگي !»
امام رو به سوي او كرد:« در كدام معامله؟ چيزي را كه پاداش و بزرگواري در پي دارد، خسارت مشمار!»
مردم پس از نماز پراكنده شدند. مأمون رو به امام كرد و پرسيد:« اي اباالحسن! درباره نيايت اميرمؤمنان به من بگو! او چگونه تقسيم كننده دوزخ و بهشت است؟ در اين باره خيلي فكر كرده ام؛ اما منظور اين حديث را نفهميده ام.»
امام پاسخ داد:« اي اميرمؤمنان! آيا از پدرت نقل نمي كنيد و آن از پدرانش تا... عبدالله بن عباس كه گفت: از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: عشق به علي ، ايمان و دشمني با وي كفر است؟
ـ آري .
ـ پس معناي حديث روشن شد؛ معيار تقسيم، دوستي و دشمني با علي (ع) است.
مأمون خاموش بود. پس از لحظاتي به سخن درآمد و گفت:« گواهي مي دهم كه شما ميراث دار دانش پيامبر هستيد.»
چون امام به در منزلش رسيد، عبدالسلام گفت: « اي فرزند رسول خدا (ص)!» چه خوب جوابي به مأمون دادي !»
او كه علم كتاب داشت، گفت: « اي اباصلت! من از همان راهي پاسخش را دادم كه او مي پسنديد. از پدرم شنيدم كه او از پدرانش و آن ها از پيامبر شنيدند كه فرمود: اي علي ! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ در روز رستاخيزي . به آتش مي گويي [اين انسان پاكيزه انديش پاكيزه رفتار] مال من، و [اين انسان بدانديش تبهكار] از آن تو.»
ـ سرورم! پرسش هايي مي شنوم كه پاسخش را نمي دانم.
ـ بپرس عبداالسلام.
ـ مي گويند: چرا علي (ع) پس از به خلافت رسيدن، فدك را باز پس نگرفت؟
ـ زيرا هر گاه از خاندان ما كسي به فرمانروايي مي رسد، تنها بايد حقوق پايمال شده دين باوران را باز پس گيرد. ما نبايد حق از كف رفته خود را به دست آوريم. حق ما را آفريدگار پس مي گيرد.
ـ سرورم! با آن كه سابقه درخشان و جايگاه علي (ع) نسبت به پيامبر (ص) و فضيلت هاي وي آشكار است، اما چرا مردم پس از درگذشت رسول خدا (ص)، علي را وانهادند و به سراغ ديگري رفتند؟
ـ مردم برتري علي (ع) را مي دانستند؛ اما آگاهانه از وي دست كشيدند و به سوي ديگري رفتند؛ زيرا او كسي بود كه تعداد زيادي از پدران، نياكان، برادران، دايي ها، عموها و بستگان آنان را كه برابر دين خدا و پيامبرش ايستاده بودند، كشت. آن ها كينه علي را در دل داشتند. به خاطر همين، دوست نداشتند او فرمانروايشان شود. آن ها نسبت به هيچ كسي تا حد علي كينه نداشتند؛ زيرا هيچ كس به اندازه امام سابقه نبرد در كنار پيامبر نداشت. از اين رو بود كه از وي برگشتند و به ديگري گرويدند.
ـ چرا علي (ع) در مدت بيست و پنج سال پس از پيامبر با دشمنانش نجنگيد؛ اما در پنج سال دوران حكومتش با آن ها مبارزه كرد؟
ـ او مانند رسول خدا رفتار مي كرد. پيامبر پس از نبوت، تا سيزده سال با مشركان مكه نجنگيد؛ زيرا ياران اندكي داشت. علي نيز در آن دوران، ياران كمي در اطرافش بودند.
شهر در آتش آفتاب تيرماه مي سوخت. نسيم به سايه ساردرختان پناه مي برد. لباس هاي سپيد نخي ، جاي تن پوش هاي پشمين را گرفته بودند. با آمدن عيد قربان، شادي فرارسيد. مردم براي خريد به بازار بزرگ شهر مي رفتند. بازار از كشاورزاني موج مي زد كه از روستاهاي نزديك مرو آمده بودند. كودكان، لباس رنگين عيد پوشيده بودند. از چشمان آنان كه جهان را به رنگ سبز بهاري مي ديدند، شادي معصومانه اي مي تراويد. زندگي بسان رودي خروشان روان بود؛ موج مي زد و مي رفت؛ اما بسياري نمي دانستند به كجا؟
حضرت در هنگام ورود به خانه، شعري را زير لب زمزمه مي كرد:
« با پارسايي ، تن پوش بي نيازي پوشيدم
و سرافراز راه مي روم
[بر خلاف خلفا] با ميمون هم نشين نيستم
اما با مردم دم خورم
چون ثروتمند گردنفرازي را مي بينم
سرم را بالا مي گيرم
بر بينوا فخر نمي فروشم
و هنگامي كه بي پولم، خودم را درمانده نشان نمي دهم.»
همراه امام كه گشاده دستي وي را ديده بود، فرياد برآورد:« به خدا سوگند كه تو بهترين مردمي !»
امام رو به سوي او كرد و فرمود:« قسم نخور! بهتر از من كسي است كه در مقابل آفريدگار والا، پاكدامن تر و پيروتر باشد. سوگند به خداوند، اين آيه معنايش را از دست نداده است كه: « شما را به هيأت اقوام و قبايلي درآورده ايم تا با يكديگر انس يابيد و آشنا شويد. بي گمان گرامي ترين شما در نزد خداوند، پرهيزگارترين شماست.»
به هنگام غذا خوردن، امام نشست و منتظر ماند تا همهـحتي دربان، تيمارگر اسب و بردگان آفريقايي ـبيايند. آن گاه، دستان حضرت به سوي آسمان گشوده شدند.
ـ خداوندگارا! سپاس تو راست به خاطر غذايي كه به ما دادي و چيزهايي كه به ما بخشيدي .
آن گاه رو به سوي ديگران كرد و با لبخندي كه بر لبانش نشسته بود، گفت:« به نام خدا شروع به خوردن كنيد.»
لبخند از سيماي امام ناپديد شد.
مردي در گوش وي پچ پچ كرد:« جانم فدايت، فرزند محمد (ص)! چه قدر خوب بود كه براي اين ها سفره جداگانه اي مي افكندي .»
لبخند از سيماي امام ناپديد شد.ـچرا چنين كنم؟! خداي والا و مادرمان يكي است. پاداش ها برابر كردارهاست.
سپس با صدايي كه همه بشنوند، فرمود:« اگر در دلم احساس كنم كه از اين برترم؟ قسم مي خورم تمام بردگانم را آزاد كنم.»
آن گاه به جواني آفريقايي كه در آن سوي سفره بود، اشاره كرد و گفت: « چون از بستگان رسول خدايم، احساس برتري ندارم؛ مگر اين كه من كار شايسته اي انجام دهم كه به خاطر آن از اين جوان برتر شوم.»
ياسر خادم كه در دلش عشق به اين مرد آسماني موج مي زد، با خويش نجوا كرد:« به بينوايان نان، به بردگان آزادي و به همه نيكي مي بخشي !»