جمعيت انگار سال هاست آب نخورده اند، انگار اصلا آب نخورده اند. با عجله کاسه هاي طلائي را پرآب مي کنند. تصوير لرزان گنبد مي افتد توي آب کاسه هاي طلائي، و مي رسد به لب هاي تشنه. من هم کاسه اي را نصفه آب مي کنم و آرام در پلاستيک را باز مي کنم. سرش را بيرون مي آورد و جمعيت را نگاه مي کند. کاسه را مي آورم نزديکش. او هم نوک صورتي رنگش را توي کاسه مي کند و آب مي خورد. انگار خيلي تشنه بوده. انگار اصلا آب نخورده. کاسه را دوباره پر مي کنم و خودم هم مي نوشم. هم آب را، هم طلائي لرزان گنبد توي کاسه ي آب را. سلام مي دهم به حسين(ع). کاسه را مي گذارم سر جايش و مي آيم سمت پنجره فولاد.
جمعيت آن جا بيشتر است، خيلي بيشتر. ده ها دست، گره شده در پنجره فولاد. پنجره فولادي که درست روبه روي ضريح آقاست. پنجره فولادي که سبز مي زند، از بس پارچه ي سبز به آن بسته اند. و قفل ها، قفل هائي که انتظار دستي را مي کشند که بدون کليد، همه ي قفل ها را باز مي کند.
کبوتر را از توي پلاستيک در مي آورم. مي خواهد فرار کند، پرواز کند و برود. حواسم هست. حواسم هست هم فرار نکند و هم خيلي محکم توي دستم نگيرمش. يک وقت اذيت نشود. کبوتر هاي امام رضا(ع) را نبايد اذيت کرد. او هم قرار است کبوتر حرم شود، از همين امشب. کبوتر را مي آورم مقابل صورتم، توي چشم هاي ريز و سياهش نگاه مي کنم. سرم را کنار گوشش مي آورم و زمزمه مي کنم. به اش مي گويم از امشب صاحبش امام رضا(ع) است. به اش مي گويم ديگر کبوتر حرم شده. به اش مي گويم يک وقت جائي نرود، از امام رضا(ع) جدا نشود. اما بعد فکر مي کنم کدام کبوتر است که پايش ـ يا بهتر بگويم، بالش ـ به حرم باز شود و بعد هوس کند جاي ديگري برود، جاي ديگري پرواز کند؟ کجا بهتر از صحن و سراي آقا؟ کجا بهتر از سقاخانه و گنبد و پنجره فولاد؟ نه، کبوترم هيچ جائي نمي رود. فکر کنم تا آخر آخر عمرش، همین جا بماند. و باز زمزمه می کنم، حرف هائی که ته ته دلم مانده را به اش می گویم. چه خوب هم گوش می دهد. ازش می خواهم برود و همین حرف ها را بدون کم و زیاد به امام رضا(ع) بگوید. بعد می آیم کنار چادر برزنتی سبزی که روی داربست ها کشیده اند، کنار سقاخانه، رو به روی پنجره فولاد. کف صحن را زیرسازی می کنند و چادر را برای این زده اند که خرابی های بنائی، فضای قشنگ صحن را به هم نزنند.
دستانم را کم کم شل می کنم، و بعد یک دفعه می آورم بالا و کبوتر را پرتاب می کنم توی آسمان نورانی حرم. کبوتر بال می زند و چرخ می زند و صاف بالای چادر برزنتی سبز، مقابل آقا، رو به روی پنجره فولاد می نشیند. رو می کند به سمت آقا. تعجب می کنم. انتظار نداشتم همین اول کار، همه ی حرف هایم را به آقا بزند. کبوتر همان جا نشسته و انگار زمزمه می کند. نگاه می کنم به گنبد، به پنجره فولاد، و به کبوتری که از حالا دیگر کبوتر امام رضا(ع) است. چند دقیقه ای همان جا روی چادر برزنتی سبز، رو به آقا می نشیند، من هم کنار سقاخانه می ایستم.
و بعد کبوتر پرواز می کند، بال می زند و چرخ می زند و می آید روی سقاخانه، روی بام طلائی و گنبد شکلش. می نشیند کنار بقیه ی کبوتر های جلد حرم. کبوتر ها برایش جا باز می کنند. لابد با هم خوش و بش می کنند. لابد از او می پرسند این چند دقیقه، به آقا چه گفته. می دانم که به آن ها نمی گوید. آخر همه اش رازی بوده بین من و کبوتر و آقا!...