به گمانم خدا خوب میدانست زمانهایی در زندگی بندههایش هست که دانسته یا نادانسته خودشان را میکشانند به نقطهاي کدر؛ نقطهای که انگارهمه رنگهای تیره و روشنش در هم فرو رفتهاند و یک چیز مبهم را درست کردهاند، نقطههای بههم گرهخورده.
خدا انگار حال و احوال آدمها را خوب میشناخت و میدانست روزهایی میآید که آدمها دنبال دستگیرهای میگردند تا خودشان را به آن آویزان کنند و آرام شوند.
خدا روشنتر ازهمه ما میدانست شبهایی میآید که خواب را از چشمها دور میکند. خدا بندههایش را خوب میشناخت؛ اینکه طاقتشان کم است، زود خسته میشوند، چشمهایشان تنگ و کمسو و پاهایشان ناتوان میشود و آن وقت برای ادامه راه سرشان را بالا میگیرند و با همان خستگی صدایش میکنند.
حالا از کجا باید شروع کنند؛ کجا را درست کنند؟ خدا خوب اینها را میدانست و رمضان را انداخت در زندگی انسانها و گفت: پاهایتان تاول زده و دستهایتان را زخمی کردهاید، چشمهایتان مریض شده و دلهایتان دیگر دل نیستند. خوب، باشد؛ عیبی ندارد؛ اینجا خودم برایتان یک سفره پر از آرامش آوردهام.
میتوانید هر طوري بیایید: زخمی و آشفته، پابرهنه يا پوشیده. همینطور شبها و روزهایتان را بیاورید کنا رهم و پیوند بزنید با بهترین شبها و بهترین روزها.
زخمهایتان را بیاورید اینجا
لحظههای خرابتان را در خوبترین ساعات تیمار کنید، زخمهایتان را بیاورید اینجا و رویش را با اشکهای تازه مرهم بگذارید. همین جا دوباره همه چیز درست میشود؛ همین جا دلهایتان میلرزد، چشمهایتان براق و زیبا میشود و از شدت شوق میدرخشد. همینجا که به من نزدیک میشوید، روی همین زمین، فقط مراقب باشید كه این بار راه را اشتباه نروید.
آمدهام پیدایت کنم
آمدهام پیدایت کنم؛ توی همین شلوغی، وسط همین واویلا در محشری که همه نام تو را فریاد
میزنند برای اینکه آنها را بشنوی و دستشان را بگیری. باورم نمیشود این همه دل کدر شده باشند.
سرم را هر چند لحظه یکبار بالا میگیرم. نمیتوانم حالتت را حدس بزنم، حتما داری به رویم لبخند میزنی. راستی من از مسیرهای بنبست میترسم. یک راه مستقیم نشانم بده؛ آنقدر خلوت که در انتهايش پیدا باشی و من راحت بتوانم ببینمت... مثل همین آدمها که این حوالی میگویند به تو رسیدهاند؛ خودشان هم که نگویند رفتارشان نشان می دهد.
یا مولایم به حق این شب عزیز یاورم باش و در راه رسیدن به راه مسثقیم راهنما...
یا علی بن موسی الرضا