پا بر آستانش كه ميگذاري، دلت فرو ميريزد. گويي تمام وجودت در مقابل گلدستهها سر تعظيم فرود ميآورند.
با آرامش وارد صحن انقلاب و كفشداري يك ميشوم. كفشها را تحويل ميدهم. از پلههاي «دارالاجابه» پايين ميآيم؛ رواق خلوت، ساكت و آرام است.
آينهها خودنمايي ميكنند. تصوير شكستهام را در آن ها تماشا ميكنم. كسي به غير از چند خادم، فراش و كارگر خدماتي حضور ندارد. فرشها تا جلوي ضريح مطهر پهن شدهاند.
چشمانم جايي را نميبيند. فقط نور سبز رنگ فضا را معنوي كرده است. آرام آرام از كنار سنگهاي مرمر عبور ميكنم. سقف دارالاجابه با آينهكاريهاي هشت پر نظارهگر ماست. ساعت را مينگرم؛ زمان به كندي ميگذرد.
زمزمه آيات نور، طنين انداز ميشود. امروز غبارروبي است. خادمان و عاشقان با پارچههاي حرير آغشته به گلاب قمصر كاشان، غبارروبي را آغاز ميكنند؛ غباري كه ميتواند جلابخش دلهاي بيقرار باشد.
غبارروبي به پايان ميرسد. حالا نوبت تسلي بخشيدن به دلهاي منتظر است. در باز ميشود. خدام وارد سرداب مقدس ميشوند.
ديگر روي پا بند نيستم؛ هروله ميكنم. از صفاي دل ميخواهم به مروه عشق بروم. خود را به ضريح ميرسانم. گريه امانم را بريده است. خود را در محضر امامي بزرگ ميبينم. عرض ادب ميكنم، آري! من تشنه مستحبي هستم كه جوابش واجب است. «السلام عليك يا عليبن موسيالرضا(ع)».
ميهمان شمايم مولا! وارد حريمت شدهام. من كه لايق مهرباني تو نيستم. تو لطف و محبت كن و براي يك لحظه گرمي التفاتت را به من ببخش!
تمام لحظات عمرم را يكبار ديگر مرور ميكنم. به گوشهاي ميآيم. مهر را از جيبم درميآورم و بالاي سرحضرت دو ركعت به نيابت از تمام كساني كه دلي شكسته دارند نماز ميگزارم؛ نمازي كه هيچگاه در عمرم تكرار نميشود.
نماز به پايان ميرسد. وقت خداحافظي است. بايد از محبوب دل جدا شد. به گوشهاي ميآيم. برروي سنگهاي دارالاجابه سجده شكر به جا ميآورم و ميگريم و از آستان او براي تمام ملتمسان دعا ياري ميخواهم. زيارت تمام شد؛ زيارتي متفاوت با ديگر زيارتها.
خداحافظ سرداب عشق، خداحافظ مهبط جبرائيل، خداحافظ مروه دل، خداحافظ صفاي حقيقت انسانها و خداحافظ امام مهربان و رئوف.