به مهربانی معروفی
اصلاً دست خودت نیست میراث آبا و اجدادی توست
انگار کارت همین است چه زیبا به دلبری مشغولی و برایت فرقی ندارد که صاحب دل کیست
ای رباینده قلبها
نمی دانم چه احساسی است از وقتی مسجل می شود ما را به حضور پذیرفته ای چشمانمان بی تاب تر از همیشه می شوند ودر مسیر، جاده بی خیال از اشتیاق ما راه خودش را می رود و تنها امیدمان به سفیران سبزی است که گهگاه ظاهر می شوند و رقم قربت را نشان می دهند
ساعتها می گذرد تن خسته اعداد کوچکتر و بالاخره
«السلام علیک یا علی بن موسی الرضا »
به مشهد الرضا خوش آمدید
اینجا قدم به قدم بوی تو را دارد تقدس از همه جا می بارد دیگر آرامش پرواز می کند وقتی تلالویی طلایی برق چشمانمان را میگیرد
دل ِ مردابی دریایی خروشان می شود آن هنگام که آهسته و نرم قدم بر می دارم تا آخرین خیابان فاصله را طی کنم
گنبدی که چشم به آسمان دوخته و فرشتگانی را به نظاره نشسته که برای گرفتن پرچمی سبز باهم منازعه می کنند
مناره ها را دوست دارم چرا که به احترامت تا قیامت در قیامند
می گویند طلا از وقتی بها یافت که فرش کبوترانت شد راستی داستان آمدن این کبوترها چیست؟ شاید از آن بچه آهو شنیده اند!
حیاطهای بزرگی که هم برای دویدن کافی است وهم برای رسیدن
چیزی که بیشتر خودنمایی می کند سقاخانه های این حیاطهاست این همه؟ آهان یادم نبود که صاحبخانه به عطش حساسند
نگاهم به ابرهای مهاجری می افتد که گویا قرار است چند روزی در این خطه اتراق کنند نمی دانم چرا بغض گلویشان را گرفته
خب طبیعی است آخر این جا غریب الغربا مدفون است. هواشناسی می گوید این توده هوا از مرزهای غرب و جنوب غربی وارد کشور ما شده
چه فضای دلپذیری خلق می شود آن زمان که قطرات آسمانی نم نم بر نوای موذن زاده می لغزند و به بوسه بارانی این آستان مشغول می شوند
از همه جا راه دارد. اینجا دری بسته نیست همه راهروها مانند رودها به دریا می ریزند
پر از آینه اما به زحمت می توان خود را دید. هرچه چلچراغها تلاش می کنند بیهوده است اینجا نورهم توان حرکت ندارد
آرام آرام نزدیک می شوم به مرکز ربایش
آنجا که برایت سر و دست می شکنند
آرامش قلبی که در جوارت تجربه کردم آخر در آغوش معشوق و تشویش؟
آه...
زیر آن قوس زرین سرزمینی است که از آسمان مرتفع تر است
آنجا اقیانوسی است که کس اندیشه ساحل ندارد غرقه بودن آرزوست.
هر کس به طریقی سر صحبت را باز می کرد
پیر مردی که باز هم حج می خواست جوانی همسر آن یکی دیگر شغل، مسکن، شفای بیمار... وای این صدای چه کسی بود؟
کودکی که به زحمت در میان جمعیت دیده می شد اما صدای زلالش همه را ساکت کرده بود و با ابروانی درهم به او می نگریستند
باد کنکی در دست داشت بی توجه به همه مدام فریاد می زد