من همین بودهام همیشه وقتی یک چیز وسط زندگیام کم بوده است، یادم آمده است خانه تو فقط چند قدم بالاتر از خانه ماست. مثل بهشتی که همه آرزوی داشتنش را دارند و در آن هیچ حسی از غربت نیست. مثل خانه دوست که بودن در آن شیرین است و در آن دلتنگی نیست و من داخل که میشوم، یادم میرود این زندگی پر از نقص و عیب نفس برایم نگذاشته است.
دلم گرم آیینهها میشود، گرم هجومها، همهمهها و آن وقت یک حس کمکم خودش را نشان میدهد. وقتی اشکها گرم ميشود و آرام و سرد میآید پایین. بعضیها به آن میگویند دردودل. آنها که حساب و کتابشان با دین است و روحانیترند، میگویند توسل اما من بیغل و غش و صميمي و ساده حرف میزنم؛ همانطور که همیشه گفتهام «تو»؛ غلیظ ساده و روستایی!
- «تو نمیدانی و نمیفهمی یا نمیخواهی» من همیشه به همین گستاخی صدایت کردهام و پا کوبیدهام روی زمین و گفتهام من این را میخواهم. میخواهم. میخواهم...
اما حالا قسم به تویی که همیشه برایم مقدس بودهاي، میخواهم چیزی را اعتراف کنم و بگویم حالم خوب نیست و زیاد تعریفی ندارد که بگویم یک چیز وسط زندگی من کم است؛ چیزی که گمش کردهام و یادم نیست کجا و چطور؟
بعضیها میگویند مال عصر مدرن است و گرنه کشاورزها و ایلیاتیها کی حالشان این طوری میشده است؟!
چراغ که بالا باشد، هیچ سنگی پیش پا نمی ماند
مال هر چه هست، حالا آمدهام پیش تو حلش کنم و بگویم به حق این روزهای مقدس و این شبهای بزرگ چراغ را بگیر بالا، پیش قلب حال ندارم و بگو کدام راه را و چقدر و کجایش را اشتباه کردهام؟ چراغ تو که بالا باشد، هیچ سنگی پیش پایم نمیماند.
50 سال است حرم را چراغانی می کند
اسمش اسماعیل است. خوشخلق و خوشاخلاق. حتي موهای یکدست سفیدش هم باعث نشده اسماعیل چهره دوستداشتنی و مهربانش را از دست بدهد. بهش میگویند حاج اسماعیل آهنگر.
اسماعیل، هم شلوغترین صحن حرم را چراغانی کرده است و هم صحنهای خالی و خلوت را. با این همه آدم وقت غروب که میشود، مینشیند دم صحن و دستهایش را ستون چشمهایش میکند و به هشتیهای ایوان نقارهخانه و حاجی شکوهی و دار و دستهاش لبخند میزند.
آهنگر نزدیک به ۵۰ سال است كه حرم را چراغانی میکند. خودش دلش غنج میرود وقتی میبیند یک لطف این همه در زندگیاش تکرار شده است.
میگوید: بین همه این سالها که گذشته، یکبار هم نشده كه کار چراغانی حرم لنگ بماند و سال به سال همراهیهای کاروان با او زیادتر میشود و این یعنی رضایتی که حاجی آهنگر همیشه به آن بالیده است.
حکایت یک کاروان با پای پیاده
حاجی طباطبایی اما مدیر کاروان راهیان پیاده است. هر سال قبل از ماه رمضان حال و هوای خاصی دارد به خاطر حرکت پیاده و گروهی به سمت مشهد و امسال قرعه به ایام میلاد افتاده است. حاجی اسم کاروانش را گذاشته است «محبان الرضا(ع)» و میگوید خیلیها به همین اسم متوسل میشوند و حاجت میگیرند.
حاجی آدم با اخلاصی است. از آن یزدیهای بامرام که ۲۰ و چند سال است کاروان پیاده را سرپرستی میکند؛ اوایل یک گروه چند نفره کوچک بودند که حرکتشان را از طبس شروع کردند و این رسم سال بعد هم تکرار شد و سالهای بعد هم. حالا همه یزدیها و بافقیها میدانند كه کاروان محبان الرضا(ع) به عشق آقا سر از پا نمیشناسد و اعضاي آن با محبت تمام، بیابانهای داغ از گرمای آفتاب را پیاده پشت سر گذاشتهاند تا به گرمای وجود حضرت متوسل شوند و جواب بگیرند.
تعریف میکند: اثر نمازهای شب و مناجاتهای خالصانه است که بچهها مهربانيهاي حضرت را حتي توی کویر و بیابانهای لم یزرع هم دارند. زیر آسمانی که خدا بزرگترین شاهد اشکهای خالصانه است. میگوید: اشتیاقها برای همراهی کاروان روز به روز بیشتر میشود؛ زائران پای پیاده را حالا همه میشناسند؛ یک جمعیت ۱۰۰ تا ۱۵۰نفره که پای پیاده مسیر بيش از يكهزار کیلومتری را تا مشهد میآیند.
آقا؛ بهترین پدر دنیا
حرم را حضور همین آدمهاست که زیبا کرده است. اینجا با صد سال گذشتهاش هیچ فرقی نکرده است. از هر زبان صدایی میشنوی که زیارتنامه میخواند، گریه میکند، استغاثه میکند، با لهجههای مختلف ضامن آهو را قسم میدهند و...
خیلیها هم تلاش دارند دستشان را به ضریح برسانند و دستشان که میرسد، انگار دنیا را به آنها دادهاند. به نظر میرسد آنها دلشکستهتر از دیگر زائران باشند. با صندلیهای چرخدار گوشه ای ایستاده اندبه سراغ یکی از آنها میروم. نامش پیمان و معلول جسمی و حرکتی است. نمیتواند حرف بزند. با چشمانش از حضرت تشکر میکند که او را هم در جمع زائرانش پذیرفته.
در صف بعد یوسف هم از نعمت دو پا محروم است. با قطرات اشکی که برگونههایش میغلطد، میگوید: حرم بهترین جای دنیاست و آقا بهترین پدر دنیا.
پیرزنی به نام «کفاشان» نیز میگوید: امیدوارم شب اول قبر دستم را بگیرد. هیچ چیز دیگر نمیخواهم...
زیارت اولیها هم آمدند
۳۵ سال است از زندگیاش میگذرد. اولین بار است میآید مشهد. همکوپهایهایش هم یک خانواده خوزستانیاند. سر حرف را که بیهوا باز میکند، از مشهد میگوید و از شلوغی و گرمایی که شیرین است. چون لطف زیارت یک امام غریب را به آدم میچشاند. میگوید «غریب» و من چشمهایم از تعجب بازمیماند برای کسی که هیچ وقت غریب نبوده است و بعد با همان لبخندی که از روی صورتش جمع نمیشود، میگوید: بار اولی است که مشهد هستم و اصلا فکرش را نمی کردم كه حرم به این شلوغی باشد.
دست روی شانهمان میگذاری
بوی عود است و فشار جمعیتی که بر مامون لعنت میفرستد و چشمهایی که بیاختیار به هم گره میخورند. بعضیها توی رواقاند، بعضي توی بقعهاند، بعضي توی صحن نشستهاند، بعضی دارند از ورودیها میآیند. بعضي توی هواپيما نزدیک است که پروازشان بنشیند. برخي هم توی کوپه «هشت» قطار دارند برای مشهد دست تکان میدهند. بعضي توی ترمینالند و دوست دارند یکی داد بزند بلیت مشهد. بعضیها هم پای گیرندههای هر روز نشستهاند و...
از مرز احساسهای شخصی هم که بگذری، آرزوی همه این است که یکی روشن و شفاف، صریح و واقعی روبهرویت بایستد و دستش را بگذارد روی شانههایت؛ این یعنی اینکه تو را انتخاب کرده است؛ یعنی اینکه وجود یک عمر زندگی با رضا بودن را به واسطه همین دست مهربان باور کنی.