گفت مهربانتر از تو، زیر سقف آسمان نیافریده. گفتم این را نمیدانم، ولی شهادت ميدهم یکی هستی و مهربانتر از تو نیافتهام. داستان دارد دلبستگی من و تو ...
راستش همسایهها چیزهایی دادهاند؛ مثلا یکیشان، شال بافته بود بدهم یکی از این خادمهای صحن که مجبورند توی سرما بایستند و راهنمایی کنند. یکیشان کیسهای سکه داده بریزم توی ضریح.
یکیشان، نامه، مهر و موم کرده فقط خودت بخوانی.
یکی هم گفت: «تا رسیدی، یادت بماند بخواهی من هم برسم؛ آن وقت من هم رسیدم ميخواهم تو باز برسی». من توی جیبم پر التماس دعاست. جیبم را خالیخالی ميکنم. وقتی دارم بر ميگردم، ميدانم مثل همیشه پر از هدیهاش ميکنی، ميدانم.
بخشنده ميشوم شبیه تو که دوست داشتی کوهها بشود استجابت و بدهی به آنها که طمعآمین از تو داشتند. فرار ميکنم؛ به سوی دامان پرمهر تو از شر وسواس خناس. من ميدانم تو به من احتیاجی نداری ولی من شک ندارم که در سرای تو، اتاق برای من هم هست. زیرسایه تو نفس کشیدن را بیش از هر چیز دیگری توی این عالم دوست ميدارم. من عریان ميشوم. همین یک انگشتر را دارم که مياندازمش توی ضریح.