نماز را در يكي از صحنهاي حرم خوانده و در ايوان يكي از حجرههاي كنار صحن نشسته بودم. هر كس با زباني دعا ميخواند. صحن از جمعيت خالي شده بود، همه براي زيارت رفته بودند داخل.
كسي آرام از كنارم گذشت. صورتي استخواني داشت و ريشي چند روزه با يقه باز و راه رفتني كج و معوج. روبه روي گنبد ايستاده و حرف ميزد، بيتوجه به همه آدمهايي كه آنجا نشسته بودند.
حركاتش برايم عجيب بود. نزديكتر رفتم، انگار اصلا مرا نميديد. زمزمههايش را خوب ميشد تشخيص داد
«قربانت برم آقا! ميدانم از وضع اين زبان بستهها راضي نيستي. از صبح گندم ميريزم جلويشان تا شب.»
تازه متوجه شال سبز رنگي شدم كه به گردن آويخته بود. رويش نوشته شده بود: «يا ابالفضل»
شال را از بين گردن جدا كرد و طوري غريب بين صحن نشست و با لحني غريبتر شروع به صحبت با پرندهها كرد: «جونم پاشين، اينجا راحت راحتين. تا هر جا دوس داشتين ميتونين بپرين. جونم پاشين.»
هركبوتري را كه از بين چاك لباسش بيرون ميآورد، شال را دور سرش ميچرخاند و سوت ميكشيد. كبوترها پر زدند و آرام آرام اوج گرفتند. مرد جوان شالش را دور گردنش انداخت. سري تكان داد و لبخند زد.
من را كه ديد لبخندش بيشتر شد و با لحن عواممآبانهاي گفت: «قربونش برم. آقاي كار بلديه، حيوان الان سر حال ميياد.»
صحن خالي از آدم شده بود. همه رفته بودند اطراف ضريح. نميدانم چرا حركات اين جوان اين قدر به دلم چسبيد؟! زيارت اين جوان را از زيارت رياكارانه خودم بيشتر دوست داشتم.
كاش خدا عنايت ميكرد و كمي از خلوص اين جوان كفتر باز را به ما ميداد!