بگو من خيلي دورم، دورتر از آن كه نگران، گردن كج بگيرم و بگويم، من تو را فروختهام به ميزم، به قدرتم، به شهوتم. من تو را هر روز، هر ساعت و هر لحظه ميفروشم بيآنكه ملالي باشد يا كابوسي.
فكر كردهاي؟ نميدانم چقدر چشم روي خطاهايم پوشاندهاي، چقدر هوسهاي عاشقانهام را وقت و بيوقت ديدهاي و سكوت كردهاي. ببين من همينم، من تو را هميشه همينطور ديدهام براي نداشتههايم، براي پيمانههاي كوچك دنياييام.
دوست دارم حرفهاي آخرم را هميشه اول بزنم. اين مدام نقش عوض كردنم هم، خاصيت دنياي كوچك من است. فكر ميكني آسان است بين اين حسهاي متضاد مدام بازي كردن؟ در روزهايي كه حيلهها مجازند و چيزي جز اين نميشود. چند سال است من دارم اينطور نقش بازي ميكنم. من نگران پايان كارم.
من در منگنه تضادها هر روز پرس ميشوم. بگو مرا بردارند و بگذارند نزديك خود خداييات. پاهاي نحيف من چه تناسبي با اين همه دويدن دارد؟ جهنم براي من راه دوري نيست. من جهنم را با خويش راه ميبرم.
نميدانم اين چند خط ميتواند مرا به تو برساند يا نه؟ توي روزي كه خيابانها شلوغ و ديدني شده است. نمنم باران، روي حاشيه برگهاي خشكي كه باد توي هوا پخش كرده، نشسته است. در اين تقابل زرد برگها و خاكستري آسمان، آدمهاي رنگارنگي با قدمهاي تند به سمت تو ميآيند. كوچك و بزرگ، پير و جوان همه مثل تو شدهاند و حرم آقا كه مثل هميشه معجزه ميكند...
اين چشمهاي كنجكاو و بازيگوش مثل هميشه حس رسيدنم را شدت ميدهد، حس دوست داشتني عصرهاي عرفه بينظير است! يك يادآوري كوچك توي اين عصر بزرگ هم غنيمت است...
توي حرم همهمهها بلند است و خيس، پاي چشمهاي اشك آلود پر از حيرت و تحسين، من بين همهمهها صدايت را ميشنيدم كه به همه لبيك ميگويي.
دلم شور ميزند، زمان ميگذرد. با قدمهاي كوچك با عجله ميروم به سمت جمعيت و آيينهها. گرما و گلاب و همهمهها را حس ميكنم. صداها بلند ميشود، بلند و بلندتر. من هيچ مولايي را كريمتر از تو بر خود نديدهام، اشك توي چشمهايم جمع ميشود، يكي ميگويد «تشريف ببريد دارالهدايه، ميخواهم در شبستان را ببندم». توان ندارم، دلم ميخواهد بگويم نبند، در شبستان را نبند، من اينجا را دوست دارم. دلم نميخواهد برگردم... همان جا مينشينم.
حالا ميشود آدمها را ديد؛ خود واقعيشان را. آدمهايي كه تصور آمدنشان نبود. آنها به شكل غيرقابل باوري خودشان هستند. نقش بازي نميكنند. خستهاند. سردرگمند. عاشقند. خوشحالند.
فقط حالاست كه ميشود به آنها اعتماد كرد، برايشان دست تكان داد، رويشان را بوسيد و مطمئن بود هيچ چيزي توي اين حركت سرخوشانهشان نيست.
زماني نمانده است. من همه روزهايم را پاي ميزم گذاشتهام؛ پاي قدرتم، دلم ميخواهد بيايي روي همين خطوط پاي همين كلمات بازي را تمام كني و بگويي با لطف خداييات بخشيديام.