كجاوه طلايي رنگ امام وارد نيشابور شد. نيشابور به استقبال آمده بود جمعيت موج مي زد مردم با اشك شوق راه را آب مي زدند گريبانها از شوق چاك مي شد عده اي خود را روزي خاك انداخته بودند تا قدمگاه آفتاب را بوسه باران كنند.
ظهر شده بود كسي قصد رفتن نداشت علما و دانشمندان فرياد مي زدند مردم بشنويد!گوش كنيد. فرزند پيامبر را اذيت نكنيد...
... سكوت برقرار شد يكي گفت: آقا مي خواهند براي ما حديثي بگويند مردم لباسهاي خود را كاويدند قلمها بيرون آمدند. قلم ها مي خواستند كلمه هايي از جنس طلا بنويسند.
حضرت فرمود: «از پدرم موسي بن جعفر شنيدم كه فرمود، از پدرم جعفر بن محمد شنيدم كه فرمود، از پدرم محمد بن علي شنيدم كه فرمود، از پدرم علي بن الحسين شنيدم كه فرمود، از پدرم علي بن ابي طالب شنيدم كه فرمود، از برادرم و پسرعمويم حضرت رسول شنيدم كه فرمود، از جبرئيل شنيدم كه گفت، از حضرت باري تعالي شنيدم كه فرمود:
«كلمه لااله الاا... حصني فمن دخل حصني امن من عذابي»
كلمه «لااله الاا...» برج و باروي من است كه هر كس در آن وارد شود از عذاب من در امان خواهد بود.(1)
استري كه حضرت بر آن سوار بود راه افتاد اما چند قدم جلوتر ايستاد؛ اما سر از كجاوه بيرون آورد و فرمود، «البته شرطهايي دارد و من يكي از شرطهاي آن هستم»(2)
1- ر.ك: اخبار و آثار صص 87-88
2- اخبار وآثار ص277