آنها مرا نمي شناسند و نمي دانند هميشه در مسير زندگي من بوده اند، ميان سطرهاي ثابت نوشته هايم. آنها مرا نمي شناسند وروحشان هم خبر ندارد كه در پس زمينه هاي همه روزهاي زندگي من، مثل يك عادت نشسته اند. مثل حس لطيف كلماتي كه جزء به جزء با روحم مأنوسند.
هميشه هر وقت پي نقطه هاي اصيل زندگي مي گردم، نقطه هايي كه بشود به آنها پناه برد و بي خيال دنيا و روزمرگي آن شد، مي روم سراغشان. دور و نزديكشان مهم نيست، بالا و پايين صحن هم. مهم عطري است كه دلنواز است.
اين برنامه زندگي شماري از آدمهاست؛ آدمهايي كه صبح به صبح وارد شهري مي شوند كه دغدغه هايشان دغدغه هاي زندگي نيست، بيرون از آب و نان و شهرت.
* نزديك غروب است؛ چيزي مانده تا غروب! حالم چندان خوش نيست. به خيال اين كه حرم شايد از هميشه خلوت تر است: آماده مي شوم. چه تجاهل عاشقانه اي! يادم نيست چند وقت از آن روزها گذشته، آن روز كه در گزارشي دوست داشتني، زندگي مردي را در آن بالا تنظيم مي كردم، با همان ادبيات عاشقانه كه مثل افسانه ها بود. كسي كه طبل را موجودي زنده مي دانست و با آن حرف مي زد، وقت نواختن، پايين آمدن، راه رفتن... از صفاي همان پيرمردي مي گويم كه تكرار بالارفتن ها را عشق مي دانست و محال بود از بالا رفتن و پايين آمدنها خسته شود. مي گفت: اينها عشق است، خستگي كدام است؟ اينها را با همان غلظت مي نويسم و با همان حس ادا مي كنم.
يقين دارم آدمهاي زيادي دنبال حكايت زندگي «شكوهي» هايند، هر چه پيشتر مي رود، بيشتر هم مي شود. قرابت زيادي با اين پيرمرد دارم. مي بينمش پايين نقاره خانه. مثل هميشه حال و احوال مي كند... گرم و بالبخند. وقت تنگ است و آفتاب لب گنبد. بايد برود كار را شروع كند، دغدغه دير شدن دارد، قانونش هم همين است. خيلي ها، آن پايين منتظر ضرباهنگ دستهايش روي طبل هايند. دستهاي «حاج احمد شكوهي» با 60 و اندي سال خدمت، پر از حكايتهاي عاشقانه است... همه مي دانند خدا چقدر اين دستها را دوست دارد، اين دستها و چشمها را، همان دو تيله كه مدام لغزيده اند بر گنبد طلا و هر روز هزار تصوير ديده اند از جنس كبوتر... همين است كه حرفهايش روح دارد، يك روح تازه نفس كه خيلي ها را تكان مي دهد.
حاج احمد، وقتي حرف از شكر و توفيق شكرگزاري پيش مي آيد چيزي نمي گويد اما من قدر دانه دانه اشكهايت را مي دانم كه چقدر دلبسته اين خاك است و شكرگزار اين بارگاه ملائك پاسبان دلم شور مي زند، وقت دارد مي گذرد. يكي ديگر از خادمها مي آيد با قدمهاي كوچك و دستپاچه مي روم طرفش. خودش مي گويد دربان است؛ دربان كشيك هفتم و خادم است، اين كه فكر مي كنم خودم بيشتر از همه دوستش دارم.
وروديها شلوغ است. مثل هر روز و هميشه.
انگار برايم قانون شده است، يكراست برسم صحن انقلاب. اين صحن، دوست داشتني ترين صحنهاي حرم است هر گوشه اش به نوعي، پنجره فولادش، نقاره خانه اش، سقاخانه اش، آرامگاه شيخ نخودكي اش. چقدر دوست دارم بنشينم و ساعتها به ايوان ساعت نگاه كنم و همهمه زير طاقي ها را، چقدر لذت بخش است ايستادن بين آدمها، لابه لاي زمزمه صلوات، با فريادهايي كه به گنبد مي رسد. هميشه خودم را مي برم وسط جمعيت، لابه لاي اشتياق نگاههايي كه آن بالا را مي پايند، روي بالكني كه صداي طبل و كرنايش صحن را برمي دارد. اين صدا آن قدر به آدمهاي پايين مي چسبد كه هر صبح و غروب مي كشاندشان به صحن انقلاب اسلامي.
كشيك ششم از خدمت مي پرسم و و توفيق خدمتگزاري و شكرگذاري. مي گويد: اين وظيفه - خادمي - دلهره آور است. از آن چيزهايي است كه اضطراب آدم را زياد مي كند، چون بي نهايت كامل است، با يك دغدغه هميشگي اين كه نتواني اين حرمت، اين احترام و اين جايگاه را پاس بداري و خدشه دارش كني «غدير حيدري»
شكر و سپاسش را با همين جمله تمام مي كند و يك حرف نهايي . قربان آقايي كه نوكري اش عزت است، نعمت است، قدرت است... .
«اكبر صابري فر» خادم كشيك چهارم و شهردار سابق مشهد، هميشه نگران است، مثل دانش آموزاني كه نگران نمره انضباطند، نگران تجديدي... مي گويد:
شكرگزاري مختص يك روز خاص و زمان خاص نيست، اين هفته هم در واقع نمادي است براي يادآوري لزوم شكرگزاري. من 18 سال است خدا را بر اين نعمت و عزت شاكرم.
خدمت براي او جزئي از زندگي اش شده است و روز به روزهم حضورش جدي تر مي شود.
مي گويد: اگر .... اگر زندگي ام جدا بيفتد، يك جاي كار مي لنگد. اينها را صاحب همان شتر پناهنده به حرم مطهر مي گويد: «حسين زاده» دربان كشيك پنجم. بيش از 30 سال غلامي حضرت را مي كند، مي گويد: تمام تلاشم در اين است كه زائران آزرده خاطر نشوند. به اعتقادش، اين بهترين شكرگزاري است.
«سيدمحمد اكبرزاده» اما معتقد است، هر چه معرفت بيشتر شود، كمال شكرگزاري هم بيشتر است. اكبرزاده 19 سال است كفشدار است. كشيك دوم شب.
مي گويد: اگر اين جمله را در زندگي شخصي مان سرفصل قرار دهيم كه نخواهيم هر زمان به بن بست رسيديم بياييم تا گره از كارمان باز شود و بخواهيم هميشه و همه جا خالصانه باشيم و صادقانه شكرگزارباشيم، خادم و زائر هم ندارد.
مي گويد: هر كه رشته ارتباطش وصل شود، مدل زندگي اش هم فرق مي كند. مي گويد: سعي ام بر اين بود كه خودم را در اين درياي مواج غوطه ور بدانم؛ حالا هر كس به اندازه ظرفيتش. اينها حرفهاي «محمد علاقبند» است كفشدار كشيك شب كه مي كوشد با تكريم زائر، اين شكرگزاري را اعلام كند.
خالصانه و صميمانه...
دارم مي روم سمت جمعيت و آيينه ها، سرم پايين است، اما گرما و گلاب و همهمه ها را حس مي كنم، از سقف چراغهاي لاله آويزان است. نور در انحناي آنها تاب مي خورد و در هيچ آيينه اي بند نمي شود و مي تابد به صورت آدمها. بايد بروم. وقت دارد مي گذرد.
* معصومه فرماني كيا (منبع:روزنامه قدس)