اي زمزمهام تشنهي آن زمزم جاريت
بگذار بباريم بر اين صحن بهاريت
در هر مژه بر هم زدني، ذکر تو داريم
اشک آمده امروز به تسبيحشماريت
پروانه و نور است و، نگاه من و حيرت
ما هر دو گرفتار در اين آينه کاريت
گرگ است و بيابان و تگرگ است و خيابان
زانو زده بر پاي تو آهوي فراريت
آقا! شب عيد آمده و اين عجمي را
در سوز زمستان خودش وا مگذاريد!