شايد آن روز که پيرزن کلاف نخش را - همه دارايي اش را- برداشت و به ميان خريداران يوسف آمد، جز نيش و کنايه بهره اي نبرد که تو را چه در بازاري گام بگذاري که برخورداراني چون عزيز مصر به خريد آمده اند؟! حرف آن پيرزن يک دنيا مفهوم داشت و نمي دانم آن روز فهميدند آن را يا نه. پيرزن گفت: من همه داشته ام همين کلاف نخ است و مي دانم يوسف را با اين داشته به من نمي دهند فقط آمدم تا وقتي اسامي خريداران يوسف را مي نويسند و مي خوانند نام مرا هم بخوانند و بدانند من هم يوسف را مي خواستم و حالا اين شده است قصه همه عاشقاني که دلشان لبريز اما دستانشان تهي است به گاه خريد عشق اما از پاي نمي نشينند، نداري شان نخواستن معنا نمي شود بلکه مي آيند، به قصد خريد هم مي آيند، گاه براي خريد، خود را مي فروشند و گاه به رهن هماني مي گذارند که بايد بخرند و خود بنده کسي مي شوند که قرار است يوسف زندگي شان شود...
حالا آقاجان، در دنياي سرمايه ها و نام ها و رنگ ها و قدرت ها، من هم «کلاف کلماتم» را برداشته ام و آمده ام بر سر کوي شما و به فرياد مي خواهم در اين بازار مرا هم راه بدهيد من هم يوسف را مي خواهم، من آمده ام تا فرصت تماشاي او را بخرم، اصلا آمده ام تا نوکري او را بخرم.من به خريد فرصت يوسفانه در حضور شما بودن آمده ام، بهايش را هم پيشاپيش پرداخته ام، اين درست که داشته هايم مثل عزيز مصرنيست، مي دانم خيلي ها براي اين «يوسفانه حضور» بسيار دارند و مي پردازند. من اما اگر چه اندک، اما همه داشته ام را، کلاف کلماتم را و جانم را به ميان آورده ام. نااميد نيستم که خيلي هم از اميد سرشارم اگر آن روز، زر، يوسف را به کاخ عزيز زورمند مصر برد و چشم زليخا پر از هزار تزوير شد، اما امروز، «يوسفانه حضور» را مي توانم من به دست آورم. پس اي زيباتر از يوسف، اجابتم کنيد. اي آقاي کبوترها و آهوها، اي حضرت عشق مرا در حريم خود راه دهيد. من بهاي خويش را خواهم پرداخت، شما بهايم دهيد تا روشن شوم که در اين يوسفانه حضور تشنه نورم و باور دارم، اگر شما مرا به نگاهي بنوازيد، از سنگ بودن تا شهاب شدن را به نفسي طي خواهم کرد آن قدر که سراب هاي ذهنم هم به آب اجابت شود. آقاي هر چه خوبي است مرا، لحظه، لحظه در خوبي شکوفا کنيد. اين درست که من کوچکم، اما شما بزرگ ايد و از خود شما آموخته ام در حضرت شما نه به کوچکي دستان خود بل به بزرگي کرم شما طلب کنم و من به طلب بزرگي آمده ام و مي خواهم آن قدر ما را بزرگي ببخشيد که کوچکي ها ما را حقير نکند تا در کوچه هاي ترديد، گم نشويم، آقا جان من همه کلماتم را، همه داشته هايم را آورده ام تا فرصت يوسفانه حضور در حضرت شما را بخرم تا فردا که نامه خوانان نامه مي خوانند و نام عاشقان حضور شما را مي خوانند من هم حاضر باشم و در اين راه باز نه به کم مقداري داشته خويش که به کرم شما دل بسته ام و مي دانم اگر آن روز، فروشندگان يوسف تنها زبان زر و سيم را مي فهميدند تا او راهي خانه زليخا شود در حضرت شما زبان دل را مي فهمند تا فرصت حضور براي همه اهل دل فراهم شود و در اين فرصت آمده ام تا مرا به يقين برسانيد آقاجان من تعبير بيداري هايم را از شما مي خواهم تا به عمران جانم بينجامد. اگر آن روز از يوسف، تعبير خواب مي خواستند و نگران جان خويش بودند من نگران ايمان و جهان خويش به طلب تعبير و حتي تغيير بيداري هستم و مي دانم در حضرت شما اين همه ممکن است. آخر شما صياد را تا عشق صيد و صيد را تا سلام صياد مي بريد.پس اينک نيز ما را از هر چه خوبي است سرشار کنيد آقاجان! من يک بار ديگر به بازار مي آيم، نه به خريد يوسف که به فروش خويش، بهاي خويش را هم با کلماتم مي پردازم و مگر نه اين که سنت شما و پدرانتان اين بود که بردگان را مي خريديد و تا رفعت انسانيت و آزادي برمي کشيديد، سپس زندگي و آزادي مي بخشيديد. پس ما را هم بخريد، از بندهاي شيطان نفس وارهانيد. بلوغ معرفت بخشيد و اما هرگز رهايمان نکنيد. آخر يهوداي خودخواهي باز هم مي تواند دام بگذارد برايمان. پس ما را هميشه در حريم خويش پذيرا باشيد. بگذاريد «بنيامين ايمانمان» در حرم شما نماز کامل بخواند...
منبع:روزنامه خراسان