مدتي است كه براي رسيدنشان انتظار ميكشم. صداي زنگهاي شتران به گوش ميرسد. چشمم به غبار قافلهشان است. آمدهاند، قافله غريبي هستند. چه صورتهاي بيغباري، مثل اين صحرا كه عمري با او همنشين هستم به ظاهر آراماند، اما تو در سكوت باوقارشان ولوله رازي را حس ميكني. حتي شترها و اسبهايشان هم خسته راه نيستند؛ انگار همه مسير را در دل صحرا بر بال باد آمدهاند. در حياط ولولهاي افتاده است. زمين در نقطهاي ميتپد؛ موج گرمايش را در ديوارها و صحنم احساس ميكنم.

كاروان در تدارك غذاي ظهر است و من همه حواسم به يك غريبه است. نگاهم يك لحظه نميتواند رهايش كند. ميخواهد سفرهاي بزرگ بيندازند و همه خدمتگزاران با او و همراهانش سر يك سفره غذا بخورند. بندگان سياه را هم حتي صدا زدهاند. گفتم كه كاروان غريبي است. ميشنوم مردي به آن عزيز ميگويد:
بهتر نبود براي اينها سفرهاي جداگانه ميانداختيد.
لب كه به سخن باز ميكند بيقرارتر ميشوم. ميگويد:
«پروردگار ما يكي است و پدر و مادر همه ما يكي». اي كاش ميتوانستم بگريم. اي كاش ميتوانستم بر پايش فرو بريزم. نكند او حجت خداست، او پسر رسول خداست. او علي ابن موسي الرضا(ع) است. ديوارهايم در حال فرو ريختناند. رفتهاند، دل من هم به دنبالشان!
منبع:سایت اطلاع رسانی آستان قدس