درود بر كرامت همارهات كه مرا به روشنايي ارجمند و عزيز مناجات فرا ميخواند. سلام هميشهام بر جذبهی زوال ناپذيرت كه نابترين اشتياقها را ميزبان است و سلام و درود بر وسعت بيكرانهات كه غمهاي ديرسالم را چونان آسماني كه ماه رو به افول را در آغوش ميگيرد، به روشنايي شور و حضور ميخواند.
پاس ميدارم جان بيدار و نستوهت را كه قرنهاست آمد و شدهاي خستگان را گلاب مهر ميپاشد. درود و بدرود بر پرواز مهرگستر كبوترانت كه چشمان خسته و عاشقم را هدايتگرند.
وه! چه آشنا و صميمانه و چه بسيار گسترانيدهاي رحمتت را، وه! چه مشهدي بنا كرده است شهادت شهودمند تو!
دل، اي سرگشتهترين! اي بيقرارترين تنهايان! اي كه در گسترهي دردآلود ناشكيبي شناوري! امشب كه دريچههاي مرحمتش تو را ميزبانند، در قراگاه بيدلان، قصهپردازِ غمهاي دورت باش، از همهی ناپاكيها تبرا كن. رو به سوي روشنايي گنبد بايست. دستان بيرمق و اميدوارت را به ضريح گرهگشا دخيل كن و غمگنانهترين رازها،غمگنانهترين آوازها و غمگنانهترين نالهها را همراه باش.
در خويش شكوه حضور، شكوه فرياد و شكوه گلايههاي ارجمند را احيا كن.
مهمان ناخوانده هم كه باشي، جاي غريبي نيامدهاي؛ اينجا تمامي دلها ناخواندهاي بيقرارند اما همينكه قدم به قدم نزديک ميشوي و شميم مشك و عنبر به استقبالت ميآيد؛يعني، عزيزترين ميهمان او هستي!
در هياهوي ناگزير اين رزوها، اين روزگار سرد سخت، در ازدحام و برخورد سنگ و دل و در قياس و برابري بيرحمانهي قلب و آهن، تنها پناهگاه عاشقان همينجاست.
آي دل! جز سكوت مهربان بارگاهش، دلخوش به كدامين آرامش موهومي؟ رها كن تمامي وعدههايي را كه جز با عنايت او رقم خورده است! امشب را غنيمت دان! شبي كه ميتواند همهي روزگار بعد از اينت را آفتابي كند و تو را بلد راههاي آسمان سازد.