صبر کرد تا مربی آخرینشان را هم با صف پیاده کند و بعد پرسید:
- خانم چند ساعت طول می کشه؟
مربی سینی سپند و قرآن را از روی صندلی جلو برداشت و از لای در گفت:
- یه چند ساعتی کار داریم. بعدِ نماز اینجا باشید خوبه.
- یعنی ساعت چند؟
- بعد نماز دیگه.
- ساعت دوازده خوبه؟
- نه آقا ساعت دوازده که هنوز اذون نگفتن! شما ساعت یه ربع به یک همینجا باشید.
و در را بست و رفت. یادش نبود چند سال است نماز نخوانده. آنقدر سال می شد که به سن پسرک چهار ساله اش نرسد. پسرک هروقت مادرش نماز می خواند، می¬گشت دستمالی، بقچه ای چیزی می انداخت روی سرش و می ایستاد کنار مادرش به نماز خواندن. زنش می گفت:
- تقصیری ندارد بچه ام؛ نمازخوندن مرد تو خونه ندیده.
نگاهی به ساعتش انداخت. ده و نیم را تازه رد کرده بود. دو ساعت وقت نه آنقدر زیاد بود که بشود جایی رفت و به کاری رسید و برگشت و نه آنقدر کم بود که بشود توی ماشین با سیگار کشیدن تلفش کرد. آن هم توی این گرما و تازه توی پارکینگ حرم؛ که نمی شد چند تا نوار قدیمی بگذاری و باهاش دم بگیری تا گذر وقت را کم تر حس کنی.
- دل شده یه کاسه ی خون، به لبم داغ جنون...
صندلی را کمی خواباند.ده دقیقه ای لم داد وسیگار کشید و خودش را باد زد. چهار، پنج دقیقه ای زیر لبش زمزمه کرد:
- دل شده یه کاسه ی خون...
بعد از آن لنگ کهنه اش را از توی داشبورد برداشت و پیاده شد به دستمال کشیدن و برق انداختن مینیبوس. با همه ی لفت و لیسش ده پانزده دقیقه بیشتر طول نکشید. برگشت توی ماشین. جفت آرنجهایش را گذاشت روی فرمان و دست هایش را زد زیر چانه اش به تماشا کردن مردمی که می آمدند و می¬رفتند. مرد میانسالی مادر پیرش را از توی ماشین بغل زده بود تا روی ویلچر بگذارد. یک خانواده ی عرب روی پله برقی داشتند بالا می رفتند. پسرکی چهار، پنج ساله با یک دست، دست مادرش را گرفته بود و توی دست دیگرش داشت تسبیحی می گرداند و لب های کوچکش را تکان تکان می داد. هم سن و سال پسر او بود. دو سه تا دختر دبیرستانی که داشتند می رفتند طرف بازرسی. یکیشان از بقیه بلند قدتر بود. چشم¬های روشنی هم داشت.
نگاهی به ساعتش انداخت. به زحمت توانسته بود نیم ساعت را بگذراند. پیاده شد تا برود توی صحن ها دوری بزند و آبی به سر و رویش بزند.
×××
لیوان را تا ته یک نفس سرکشید و بی اختیار به زبانش آمد:
- سلام بر امام حسین شهید! عجب آب خنکی!
با این که نزدیک امتحانات آخر سال بچه ها بود و مسافر کم تر، بازهم صحن ها شلوغ بود. آخرین باری که آمده بود حرم، برای عقد بندی دختر برادرش بود. پارسال همین موقع ها. لیوان یکبار مصرف را توی سطل مخصوص انداخت و خواست برود که چشمش به گروه دختر بچه هایی افتاد که با او آمده بودند. یک گوشه ی سایه مرتب رو به قبله نشسته بودند. همه شان چادر سفید سرشان بود. نزدیک تر رفت. دخترکی روبرو ایستاده بود و داشت چیزی از روی برگه ای می خواند و بقیه عین همان برگه را گذاشته بودند جلوی رویشان، دست های کوچکشان را بلند کرده بودند و حرف های او را تکرار می کردند.
- خدایا... با تو پیمان می بندم... که دست و پا... و اعضای بدنم را... برای خدمت به تو و بندگانت... به کار گیرم... چشم هایم را... بر آنچه دوست نداری ببندم... گوش هایم را... از هر آنچه مورد رضایت تو نیست...حفظ کنم... و زبانم را... تنها برای آنچه تو می پسندی...
دخترک می خواند و بچه ها با صداهای جیغ جیغویشان تکرار می کردند. تضاد غریبی بود. صداهایی که هنوز طنین کودکانه داشت، داشتند حرف های بزرگی را می گفتند که او با آن همه اهن و تلپش...
خواندنشان که تمام شد، یکی دیگر از بچه ها سینی تور و روبان بسته ای را بین آن ها گرداند. بچه ها هرکدام خودکاری که پر سفیدی رویش بسته شده بود برداشتند و با دقت و وسواس، روی برگههای پیش رویشان خط هایی شبیه امضاء کشیدند. بعد نوبت مربی بود که یکی یکی اسم هایشان را بخواند، یک جفت بال سفید به شانه هایشان ببندد، تاجی از شکوفه های صورتی روی سرشان بگذارد، و برای موفقیتشان در اطاعت امر خدا از بچه ها صلوات بگیرد.
آخرین باری که اینقدر صلوات پشت سرهم فرستاده بود، مراسم ختم پدرش بود.
نگاهی به ساعتاش انداخت. کمتر از ده دقیقه به دوازده بود. چقدر زود زمان گذشته بود! فرشتهها با بال-های سفیدشان داشتند صف های نماز را مرتب می کردند و او هنوز وضو نگرفته بود. برگشت و قدم هایش را تند کرد تا از آن ها عقب نماند.