ن و القلم و مايسطرون
سوگند به عشق،
سوگند به قلم،
سوگند به قلمي كه با عشق نوشتن را براي تو آغاز كرد و سطرسطر اوراق وجود را با چكامه و سروش مهر تو درآميخت.
سوگند به نام تو، كه «رضا»ي حق، «رضا»ي توست و علوش تعالي روح.
سوگند به بزرگي تو و پدران گرامي ات كه در «الست» سرود دلدادگي را در ركاب ولايتتان سرداديم، تا جانمان، جان گيرد از يادتان و هستي مان رونق از وصال كرامتتان.
والفجر
سوگند به سپيده دم، آنگاه كه زاده شدي و نداي سبحان ا... تو با هلهله عاشقانه افلاكيان درآميخت.
وليال عشر
سوگند به شبهاي دهگانه اي كه باران رحمت ذات اقدس الهي، ميهمانان بارگاهت را خشنود مي سازد.
به آن هنگام كه «معصومه» اي براي «رضا»ي تو زاده شد.
«والشمس و الضحيها»
سوگند به خورشيد و تابندگي اش!
كه ذره ذره وجودمان چون زنجيره اي ناگسستني به او پيوند خورده است و خدا كند كه لحظه اي گرماي مهرباني اش را از ما دريغ نكند كه اگر چنين شود، مسطور سياهي شب خواهيم شد.
«والنهار اذا تجلي»؛ سوگند به روز، آن هنگام كه تجلي كند و او متجلي مي شود در لحظه لحظه شبهايي كه ظلمت مان سازنده آن بود و باز هم رأفت اوست كه راضي مان مي كند؛ «و لسوف يرضي»
لااقسم بهذاالبلد
و سوگند به اين شهر مقدس! كه عرشيان بر خاك نشينان آن غبطه مي خورند! سوگند به سرزميني كه «مشهد» تو شد، سوگند به خاكي كه چون پذيراي تو گشت، «ارض اقدس» شد منزلگاه بهشتيان.
سوگند به سرزمين خورشيد، به آن هنگام كه در آن درخشيد و سوگند به منزلگه آفتاب آنگاه كه شعاع نورش، شعاع شور و عشق شد براي واژه هاي زميني مان و هستي ما مبارك شد به تبريك آسمانيان كه «هست»مان از «هست» او شد و قدومش بر ديدگانمان و خاك پايش توتياي چشمان ما.
و انوار وجودش طراوتي دوباره بخشيد به انديشه هايمان تا برخيزد، وضو سازد و بنگارد براي اويي كه همه ما را شاعر عاشقانه هاي ولايي اش ساخت.