شمه غلیظ است و پر از شعبده ی شیاد است
به گمان هر چه كه آهو، تله ی صیاد است
جنبشی جز شبح تیره ی طراران نیست
پلكزاری بركت یافته ی باران نیست
شب ضخیم است و كدر، نیست چراغی روشن
نرسد پای تكاپو به رواقی روشن
خسته ام خسته كه چشمی به زلالی نزدم
بال و پر داشتم اما پر و بالی نزدم
پر وبیهوده شكستن پر وبودن تا كی
گره از بند تعلق نگشودن تا كی؟
تا به كی رفته و نارفته زپا افتادن
میل یوسف شدن و دل به زلیخا دادن؟
تا كی این قدر زمینگیر بمانی دل من
با خودت یكسره درگیر بمانی دل من
همه تن چشم شدن هیچ ندیدن، بس كن
رفتن اما همه سو تا نرسیدن، بس كن
سالها در به در بوته ی امكان بودم
همه ی مدعیان را همه را پیمودم
كسی از دایره ی بسته اش آزاد نبود
لوح هیچ آینه ای نقش پریزاد نبود
گفتم این خاك، فقط خاك سیاهست، همین
ظلمات است و فقط كثرت راه است، همین
فقط اینست كه در كوچه ی مه بن بستیم
همه بازیچه ی آن ابری بالا دستیم
بارها كوفته ام، هیچ دری نیست كه نیست
خاك، خالی شده صاحب خبری نیست كه نیست
نعره زد عشق كه خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید كه صاحب نظری پیدا شد
گفت اینجاست خدایی كه در این نزدیكی است
گنبد زرد طلایی كه همین نزدیكی است
پیچ و خم را به همان اهل طریقت بسپار
عالمان را به دلیل و به دلالت بسپار
بگذر این ماهی غلطیده و جان كندن را
سر عقل آمدن و پای به گل ماندن را
قدمی از سر اخلاص عوامانه بزن
بوسه بر صحن و سرا و در این خانه بزن
نحویان بر سر آداب تشرف ماندند
به ترنجی كه بریدند زیوسف ماندند
شوقشان در گل خم در خم اسلیمی سوخت
نیمی از باورشان گم شده ونیمی سوخت
مانده در خرده كه این صحن وسرا، باری چیست؟
گنبد و صفحه ی مینای طلاكاری چیست؟
ماه را آن طرف ابر ندیدند آخر
بحر دیدند و به گوهر نرسیدند آخر
باید اینجا ز همه دست بشویی ای دل
هیچ ترتیبی و آداب مجویی ای دل
شاه و درویش و بد و خوب همه مهمانند
و در این خانه همه منتظر احسانند
صاحب خانه رئوف است دلت را بفرست
سر مینداز و نگاه خجلت را بفرست
هر كه اینجا دلش آشفته تر و ریشتر است
بركت یافتنش از همگان بیشتر است
بگذر از وسوسه ی صورت و معنا و بمان
قطره ای باش كه پیوسته به دریا و بمان
دست بردار كه غوغای قنوت است اینجا
آخر خاك و شروع ملكوت است اینجا
بانگ نقاره می آید دمی ای دل برخیز
پشت این پنجره از مرتبه گل برخیز
پشت این پنجره از مرز جمادی بگذر
در مقام طلب از مردم عادی بگذر
پشت این پنجره حیف است معطل ماندن
هشتمین، دیدن و در وادی هفتم راندن
پشت این پنجره تهلیل بخوان و بگذر
چار تكبیر بزن بر همگان و بگذر
دل اگر بگذرد از پنجره ی فولادش
قاب قوسین می آید به مباركبادش
ملكوت آنطرف این همه جادو پیداست
اسم اعظم كمی آن سوی هیاهو پیداست
اینقدر در پی هر خار و خسی خسته نران
كفتر چاهی این گنبد و گلدسته بمان
بگذار آینه ها رنگ قبولت بزنند
لولیان ازلی بانگ دخولت بزنند
رنگها را لب ایوان طلا جا بگذار
پاك وبیرنگ شو و در حرمش پا بگذار
كفشها را بكن این صحن، گلاب آلوده است
لب بزن مست شو این عرش، شراب آلوده است
سجده كن این صنم آنقدر وجاهت دارد
كه شب و روز پر و بال زیارت دارد
خویشتن را بشكن، تازه شو و زیبا شو
گم شو و در همه ی آینه ها پیدا شو
بشكن و باز هم از دوست شكستن بطلب
دامنی نور از این بقعه ی روشن بطلب
آخرین سدره كه گفتند و شنیدیم اینجاست
آخرین مرتبه ی شدت تسلیم اینجاست
شاعر : حسین ابراهیمی