فرهاد جوري وسايلش را جمع كرد كه پدر و مادرش از خواب بيدار نشوند. از داخل ميز تلفن اتاق هتل يك برگه برداشت و رويش نوشت: «من يه جايي كار واجب دارم. شما برين فرودگاه. من خودم رو ميرسونم.»
پدر وقتي از خواب بيدار شد كه چهار ساعت به زمان پرواز باقي مانده بود. برگه را كه ديد خونش به جوش آمد. با عجله مادر فرهاد را از خوب بيدار كرد.
- يه زنگ به اين پسر پرروت بزن ببين كجا رفته. كار واجبش اينه كه بره پول مفت منو بده سيدي بخره با كامپيوترش ور بره...
فرهاد هدفون امپيتيپليرش را محكم فرو كرده بود توي گوشش. صداي زنگ موبايلش را نميشنيد. وقتي تعداد تماسهاي از دست رفتهاش را ديد كه ديگر موبايلش آنتن نميداد. در فضايي كه ايستاده بود فقط ميتوانست پيامك بفرستد.
يك گوشه دنج نشست و آرزوهايش را مرور كرد. اول براي دبير فيزيكش دعا كرد. روز قبل وقتي ايميلهايش را در كافينت هتل چك كرده بود، متن آقاي قنادان را ديده بود كه به شدت التماس دعا داشت.
پدرش پيامكش را جواب داده بود: بگو كجايي خودم بيام دنبالت.در يك سايت اينترنتي خوانده بود كه نگذاريد ديگران از كارهاي خوبتان با خبر شوند. چون ثوابش كم ميشود. جواب پيامك را نداد، اما دلش شور ميزد.
دكمه امپيتيپليرش را فشار داد و ترانهاي را آورد كه آقاي قنادان سفارش كرده بود:
- من كه توي كبوترها، از همه رو سياه ترم، ميون اين كبوترها با چه رويي بپرم...قلم نوري موبايلش را درآورد و شروع كرد به تايپ كردن. ميخواست وقتي رسيد تهران اين يادداشت ها را بفرستد روي وبلاگش:
اينجا هر ساعتش يك جوري است. بهتر است بگويم كه حرم صبحها دوباره متولد ميشود. آفتاب به اينجا با مهرباني بيشتري ميتابد. پشت يك كاميون خواندم كه نوشته بود خوش به حال خورشيد كه هر روز صبحش را با سلام به حرم تو آغاز ميكند. صداي نقاره توصيف شدني نيست. يك بار كه آمدم صداي نقاره را ضبط ميكنم و فايل صوتياش را روي وبلاگ ميگذارم. چند تا عكس موبايلي هم از كبوترها گرفتهام. تا حالا صبح زود حرم نيامده بودم. امروز سحرخيز شدهام كه كامروا بشوم. نميدانم اين همه آدم نصفه شبي آمدهاند اينجا يا از ديشب تا الان در حرم ماندهاند. آن دفعه دستم به ضريح نخورد و زيارتم خيلي نچسبيد. به قول شاعرها؛ اينجا آدم محو ديدن پنجههاي قفل شده در پنجره فولاد ميشود. اين دفعه آمدم كه يك دل سير با آقا حرف بزنم. اون دفعه يادم رفت براي قبوليام در كنكور دعا كنم. به ياد همه شما خوانندگاني كه كامنت گذاشته بوديد هم هستم.
فرهاد وقتي از صحن آزادي بيرون آمد، فقط يك ساعت و نيم به زمان پرواز باقي مانده بود. ميتوانست تنهايي با اتوبوس به تهران برگردد، اما از سركوفتهاي پدر ميترسيد. در اين فكرها بود كه از شمارهاي ناشناس، پيامكي روي موبايلش نقش بست.با عرض پوزش از مسافران محترم به اطلاع ميرساند پرواز شماره 178 به مقصد تهران با سه ساعت تاخير انجام ميشود.يادش آمد وقتي بليتها را از سايت اينترنتي فروش بليت هواپيما خريده بود، شماره موبايل خودش را وارد كرده بود. موبايلش را بوسيد و پيام را براي پدر فوروارد كرد. به سمت صحن آزادي برگشت كه يادداشتهاي وبلاگياش را سر فرصت كامل كند.
یکی از آثار بخش داستان کوتاه جشنواره امام رضا(ع)
احسان رحیمزاده