به امام رضا(ع) گفتم: چشمم آلوده است، قبول. گوشم لیاقت شنیدن صدای كبریائی تان را ندارد، درست؛ حضورم اینجا به لطف شماست و اگر آمده ام به پابوستان، شما دعوتم کردید؛ اما قبول نمیكنم كه این بار بدون نشانه ای ردم كنید!

این بیت را با خودم زیر لب زمزمه میكردم که:
« تو غریبی و منم غریبم اما چی میشه این دل غریبه رو با خودت شنا كنی ».
چشمم فقط به دنبال گنبد بود و به مردمی که یکی در میان مرا نظاره می کردند توجهی نداشتم. انگار آنها هم حال مرا فهمیده بودند. نایستادم و یک راست رفتم به همان قرارگاه دوست داشتنی ام؛ اما دلم بدجور بارانی بود و اشكها بی اجازه بر صورتم می نشست. سرازیر شدن اشکها یک طرف و غوغای درونم هم داستانی بود برای خودش.
اینجا هر کسی می آید دست پر برمی گردد. قبول نمیکنم كسی را كه خودتان دعوت كرده اید دست خالی برگردانید.اصلاً مگر می شود كریمی چون شما، گدایی چون مرا رد كند؟!
تا خود قرارگاهم با امام درد و دل می کردم و گاهی شکوه و گاهی تماماً نیاز بودم. توی تمام مسیر انگار به دنبال گمشد ه ای بودم. همان نشانه.
داشتم به صحن دوست داشتنی ام، صحن انقلاب نزدیک میشدم! هر قدمی که برمی داشتم منتظر معجزه ای یا نگاهی از سمت صاحبخانه بودم. به صحن كه رسیدم، ذكر یا ابالفضل ورد زبانم شد تا اذن دخول بگیرم؛ اما من همچنان چشم به راه و منتظر بودم. منتظر نشانه ای!
در فكرهای خودم غوطه ور بودم و چشم به اطراف دوخته بودم كه صدایی مهربان و پدرانه به گوشم خورد. یکی از خادمین به سمتم آمده بود. با تبسمی که بر لب داشت سلامی پدرانه کرد و بعد دست در جیب پالتواش كرد و شكلاتی بیرون آورد و گفت: بفرما یید، تبرّک است! یک آن خنده بر لبانم نشست.نمی دانستم چه بگویم! نشانه اش را با شوق گرفتم و کلی تشکر کردم. كامم را امام شیرین كرد با شكلاتی از جانبش از دست خادم حرمش.
بازنویسی خاطره از م.خ از اصفهان