اینجا ترافیک دل است؛ اینجا لازم نیست بوق بزنی تا بقیه برایت دست تکان دهند. اینجا تمام آنهایی که زندگیشان را کف دستشان گرفتهاند، شانهبهشانه آمدهاند پابوس آقایی که خیلی آقاست! آقایی که خیلی بامعرفت است، آقایی که مثل هیچکس نیست. اینجا همه توی یک خط ایستادهاند تا نوبتشان شود. من که میگویم آقا روی سر همه دست میکشد. آقا توی جیب همه چیزهای خوب میریزد و هیچکس را دست خالی برنمیگرداند. فقط کافی است که صاف و ساده باشی.
همین که زندگیات را کف دست داشته باشی، او خودش میداند چطور راضیات کند که خوشحال از حرمش بیرون بروی. ملت را ببین. سرما و گرما حالیشان نیست. تابستانها دلشان را با خنکای آب سقاخانه جلا میدهند و زمستانها انگار توی سینهشان چلچراغ روشن کردهاند. هی میآیند و هی میروند. انگارنهانگار که آبهای حوض یخ بسته است. انگارنهانگار که کبوترهای حرم از لرز پناه آوردهاندگوشه رواقها...
شبکهها را نگاه میکنم. دستها هی گره میخورند و باز میشوند. بالای ضریح پارچه سبز کشیدهاند، میگویند بیا تو، اذن دخول که گفته بودی، یادت هست؟
تو بخواهی یا نخواهی، من تنهایم و این تنهایی همه سرمایه من است. من به غریببودنم مفتخرم و میدانم در این عالم قرار نیست دلبسته رحمت کسی باشم که آنکس جز تو و به خیالم نظیر تو باشد.
من کسی را نمیشناسم. آشنایی ندارم. توی شناسنامه واقعی من جای تمام عبارتهای واضح، پر از ابهامهای نانوشته است. من خودم را مقابل آیینهها گم کرده بودم؛ درست وقتی که خیره شده بودم به چروکهای روی پیشانیام. درست وقتی که داشتم اندازه میگرفتم. تابهحال چندبار دلبسته شدهام و در پیاش دلشکسته! من ناگهان خودم را یافتم؛ جایی که هیچ نشانی از من نداشت. قبیلهای بود پر از انسانهای رنگوارنگ، ماشینهای جورواجور.
برای تو فرقی نمیکند که من سرم را بیندازم پایین و همین حالا بروم. برای تو تفاوتی ندارد اگر بمانم و بخواهم پافشاری کنم. فرق تو با تمام کسانی که حولوحوش من نفس میکشند، راه میروند، زندگی میکنند و بعد هم میمیرند، همین است. تو هیچوقت منتظر من نمیمانی. برخلاف تمام آدمها قبل از اینکه چیزی را بخواهم، انجام دادهای. تمام شده است و رفته است!
خندهدار است که همیشه منت ماندنم را سرت میگذارم یا میاندیشم این رفتنم را برنمیتابی. من هر لحظه که میگذرد، بیشتر از پیش غصهدار این میشوم که چرا در تمام معادلههای دوستانهام تو را نشاندم همانجایی که پدرم را نشاندم، دوستم را نشاندم و آن مردی را نشاندم که به نظرم میآمد جیبهایش پر از خوشبختی است.
تو مثل بقیه نیستی، تمام سیاهیها را سپید میکنی؛ رخت نو میپوشانیام و از توی آیینه موهای آشفتهام را با دستهایت مرتب میکنی. خیلی پدرانه، عاشقانه و بیدریغ میگویی بخند...
آقا سلام! میهمانی غریبم، اما غریبه نیستم. همینطوری از اینجا رد نمیشدم. کلی ذوق داشتم بیایم. چقدر پرسوجو کردم! چقدر دلم میخواست از آن گرمای تفدیده بیحساب خودم را برسانم کنار خنکای ضریحت!
رازی هست بین من و این پنجرههای مشبک که هربار میبیند دستی گره خورده و سری تمام غمهایش را تکیه داده به پنجره، دلش گر میگیرد و گریه امانش نمیدهد.
آقا! من میگویم این پنجرهها را ساختهاند تا دلهای بیامان جغرافیای شما بیتکلیف نماند. تکیه بدهد به تقاطع یکی از رشتههای تابناک و دستهایش را حلقه کند تا دنیا دنیاست، دلش را حواله چارهساز دیگری نکند.
آقا! من یک امانت کوچک دارم. مثل این کبوترها که پیشتر از من این کار را کردهاند، میگذارم روی دستهای نورانی که از شبکههای ضریحت آمدهاند بیرون. میگذارم تا برای همیشه تبرکش کنند.
سلام آقا! غریب آمدهام، اما غریبه نیستم......