
زنگ در که خورد از جا پریدم. بابا بود. خودم را انداختم توی بغلش. مامان گفت: بگذار بابایت یک کمی بنشیند خسته است. بابا نشست. چشم از او بر نمیداشتم. به چایخوردن و قندبرداشتنش نگاه میکردم. بابا خندید و گفت: چی شده؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ راستش را بگو دلت برای من تنگ شده بود یا سوغاتی؟ گفتم: برای هر دو. مامان و بابا خندیدند. منتظر بودم بابا چمدانش را باز کند و سوغاتی من را زودتر بدهد. اما بابا دستش را کرد توی جیب کُتش. دلم ریخت پایین. فهمیدم چیز بزرگی نباید باشد که توی جیب کُت جا میشود. دلخور و ناراحت شدم. بابا جعبه مقوایی کوچکی را از جیبش درآورد و جلویم گرفت. گفت: بیا این هم سوغاتی تو. جعبه را گرفتم. باز امید تازهای توی دلم پیدا شد. با خودم گفتم: خودنویس طلایی... شاید هم ساعت مچی... . جعبه را که باز کردم چشمم به یک شیشه کوچک افتاد که داخل آن یک مایع زردرنگ بود. بابا گفت: عطر است. بو کن ببین چه بوی خوبی دارد. دوباره ناراحت شدم. با خودم گفتم: این هم شد سوغاتی؟ عطر به چه دردم می خورد؟
مامان مثل این که فهمید من ناراحت شدم. گفت: به! به! عجب سوغاتی خوبی! میدانستی که بهترین چیزها برای پیامبر ما عطر بوده است و خیلی بوی خوش را دوست داشتند؟ میدانستی پیامبر ما همیشه خوشبو بودهاند و همه را به زدن عطر تشویق میکردند؟ میدانستی وقتی پیامبر ما از خانه بیرون میرفتند بوی عطرشان در کوچه میپیچید؟ سر عطر را باز کردم و یکی کمی از آن به خودم زدم. چه بوی خوشی آمد. بوی یاس و گل محمدی. عطر را گذاشتم توی جعبهای و جعبه آن را گذاشتم توی جیبم. از بابا تشکر کردم و رفتم تا سوغاتی خوبم را به دوستانم نشان بدهم.