گلدسته ات
کهکشانی است
که سیاهی شهر را تکذیب میکند
پیرامون تو
همه چیز بوی ملکوت میدهد
کاشیهای ایوانت
و این سئوال همیشه
که چگونه میتوان آسمانها را در مربعی کوچک خلاصه کرد
پنجرهی فولاد
التماسهای گره خورده
و بغضهایی که پیش پای تو باز میشوند
شاعری
حنجرهاش را در باد تکان میدهد
و کلمات اوج میگیرند
تا از دست تو دانه برچینند
تازه می فهمم
کبوتر بودن چه نعمتی است...