امام رئوفم …
شمار دلتنگی هایم به بینهایت نزدیک می شود ومن می مانم و یک دنیا بی کسی
تمام تار و پود دلم قندیل بسته،دلم محتاج گرمای حریمت است.
مولای من …
تا کی دلتنگی هایم را بر شانه های قاصدک سوار کنم وآن را به سوی مشهدت روانه کنم.
تا کی چشمانم به دنبال کبوتری باشد که نامه ای به پایش بسته ام تا آن را به تو برساند.
پس قسمت من کی می شود؟
کدامین طلوع خورشید نوید بخش دیدار من وشما را خواهد داد ؟
ضامن آهو …
تا کی چشمانم را به قاب توی اتاق بدوزم که روایت داستان ضمانتتان است.
کاسه صبرم لبریز شده مولا …