از آن زمان كه تو در نيشابور ، سر از كجاوه بيرون آوردي و به كرشمهاي آتش شوق بر جگر سوخته خلايق عاشق زدي و صلاي توحيد سر دادي و آن را مأمن و پناهگاه محكم و خدشه ناپذير خواندي ، راز ورود به اين قلعه را فاش كردي كه تويي .
از آن زمان ، ما خورشيد ولايت تو را در سرزمين قلب هاي خويش هميشه در حال طلوع يافتيم و حيات را بي حضور تو در سرزمين خويش ناممكن فهميديم. عشق ما به اين خاك تنها از اين روست كه تو در آن آرميده اي ، و پيوند ناگسستني دل ما به اين فضاي ملكوتي از اين جهت كه تو در آن تنفس مي كني و رايحه شوق آفرين تو در آن مي پيچد. چه كسي مي گويد كه ما بي حضور تو توان برخاستن داشتيم؟ چه كسي مي گويد كه ما بي استشمام بوي تو راه به حقيقت مي برديم؟ چه كسي مي گويد كه ما جز در پرتو تابناك تو جستن خداوند را مي توانستيم؟ ما هنوز «الله اكبر» هاي تو با سر و پاي برهنه در نماز شور آفرين عيد را از ياد نبردهايم. همان طنين گرم نالههاي غريبانه و مظلومانه توست كه ما پابرهنگان و مظلومان در اين جهان بزرگ را توان ايستادني چنين بخشيده است. ما از تو آموخته ايم كه هر جا دشمن لباس فريب بر تن كرد ، جامه خدعه پوشيد ، نقاب نيرنگ بر چهره آويخت ، بر پشتي مكر تكيه زد و به تخت حيله نشست ، با نواي اعجاز آفرين «الله اكبر» لباس فريب را بر تنش بدريم ، جامه خدعه را بر تنش پاره كنيم ، نقاب نيرنگ را بر چهره اش بشكنيم ، پشت و رويش را هويدا كنيم ، از تخت حيله اش به زير افكنيم ، به رسوايياش بكشانيم و به عزايش بنشانيم. برگرفته از: هفته نامه یالثارات شماره 402، ص 60