مینویسم.
مشقهای امشبم را سالهاست که دارم هر شب و هر شب مینویسم
می نویسم که از آخرین نگاهم به گنبد طلایی اش
دو ساله است که می گذره
می نویسم که وقتی هوای حرمت به صورتم میخورد
و گوشهایم جسارت شنیدن صدای فواره ها را داشت
خیسی اشکهایم را رو صورتم لمس میکردم
می نویسم که همیشه
تو کمی خدا توی مشتهایم میریزی و من
کمی گندم برای کبوترانت.
می نویسم که آنروزها برایم رویا شده
می نویسم که شاید روزی شما از حال دلم خبردار شوی
می نویسم چون تنها چیزی که از شما برایم مانده
همین مشق های شبم است
پس می نویسم...
تا شاید ...