باران می بـارد !
رعد و برق .. باران .. بوی خاکِ نم خورده ...
نگاهم را از قطرات باران به روی شیشه ی پنجره می دزدم !
چشمانم را می بندم...
حرم ... باران... صحن جامع رضوی... گنبد فیروزه ایِ گوهرشاد ..
ساعت 3 بعدازظهر ، حرم خلوت تر است، آری باران هم که ببارد ؛ دیگر تمام.
آقای من ، دلیل گریه های من ...
آقای من ، بهانه ی دردو دلم با خدا!
آقای من ، آقــــــای مـــّـن...
دورافتاده تر از آنم که مرا پیدا کنی !
آنقدر دور که نمی یابی ام ..
آنقدر کوچک ، که به چشم نمی آیم ...
روزهایی بود که در عشقت سرشناس بودم
رفت آقا ... رفت ...
رفت آن حسی که...
بگذریم
از باران میگفتم !
بی امان می بارد !
گونه هایم خیس است ، کسی چه می داند ؟
گریه کرده ام یا باران است؟
باران را برای همینش دوست دارم!
نگاهم را حتی از دکمه های کیبورد هم بر میدارم
و
گوش می سپارم به نوای باران ...

کاش به هنگام زیارتِ عاشقانت ، باران ببارد ... عجیب حالشان خوب می شود ...
خوش به حال زائرینِ همیشگی ات ...
انگار قسمت نبود ...