مسیر حرکت امام رضا (ع) از مدینه تا مرو، بیانگر بسیاری از واقعیتهای تاریخی است. مأمون که نمی خواست امام در طول راه با شیعیان برخوردکند و با ایشان تماسی داشته باشد، دستور داده بود تا امام را از راه بصره، اهواز و فارس به مرو بیاورند، نه از راه قم؛ زیرا از این ترس داشت که شیعیان پیرامون امام گرد آیند و نگذارند امام به مرو رود و تمامی نقشه های شوم او نقش بر آب شود و از سوی دیگر، امام در مرکز شیعیان قرارگیرد و مورد توجه همگان شود.
با تمام این حیله ها و نقشه ها باز هم رویدادهای شگفت آوری در تمام مسیر حرکت امام رخ دادکه تاریخ آنها را به ثبت رسانده است و هیچ گاه به دست فراموشی سپرده نخواهد شد. برخی از این رویدادها در نیشابور جلوه گر شد. امام رضا (ع) در راه بود که خبر ورودش به نیشابور رسید. مردمان بسیار شادمان شدند و به پیشوازش شتافتند. آری، چنین بود که شیخ بزرگ شهر، عالم بزرگوار و بزرگترین عالمان آن سامان، شیخ ابویعقوب اسحاق راهویه مروزی (که روانش شاد باد)، چنان شادمان گشت که با وجود زیادی عمر و پیری، به همراه چهار هزار نفر از دوستان و مریدانش به پیشباز پیشوا و امام خویش شتافت و از شهر بیرون رفت و به سوی کاروان امام شتافت. آنگاه که کاروان امام از راه رسید، این عالم آزاده، کمر بندگی بست و دامن لباس را تا بالای ساق، بالا زد و زمام و افسار مرکب امام را به دست گرفت و با احترام فراوان بر دوش خودگذاشت و همانند مرکب بانی (شتربانی)، مرکب دار امام شد و در میانه ی راه مسائل علمی و اسلامی را که برایش روشن نبود، از امام می پرسید و بهره ی علمی می گرفت. او به روشنی اعلام کردکه «به روز رستاخیز در نزد خداوند دانا (جل جلاله) وسیله ی نجات و سبب رستگاری من این است که روزی در دنیا خادم و مهار کش مرکب حضرت امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) بوده ام».[1]
و این گوشه ای است از آن همه رویدادها و شورها و احساسهایی که دلباختگان آن امام بزرگ پدید آوردند؟ و برخلاف تمام کوششها و تلاشها که مأمون و درباریان اوکردند تا در مسیر امام رضا (ع) چنین رخدادهایی مردمی اتفاق نیفتد و امام رضا (ع) مورد توجه واقع نشود، لیکن نفوذ معنوی امام و آگاهی شیعیان، پیش آمدها را به گونه ای دیگر رقم زد و چنان نشدکه مأمونیان خواسته بودندکه به امام توجهی نشود و توده های مردم و عالمان و اندیشمندان شهرها از نزدیک امام را نبینند و شیفته ی شکوه و دانش و اخلاق او نگردند؟ باری با همه ی تلاش حکومتگران، عظمت و والایی مقام امام چون خورشید درخشید و دلها را فریفته ی خویش ساخت.
جریان دیگری که از جمله ی دهها و صدها رویدادی است که توده های مردم و رنج کشیدگان دوران، عشق و احساسهای خویش را نسبت به خاندان پیامبر (ع) آشکار ساختند؛ سرگذشت شاعر آزاده و انقلابی، دعبل خزاعی است. او می گوید: هنگامی که قصیده ی مدارس آیات- معروف به قصیده تائیه- را سرودم، بر آن شدم که به خدمت امام ابوالحسن الرضا (ع) در خراسان بروم و آن را برای ایشان بخوانم. پس به سوی خراسان رهسپار شدم و قصیده ی خود را در حضور امام رضا (ع) خواندم، چون به این ابیات رسیدم: خروج امام لا محاله خارج یقوم علی اسم الله و البرکات یمیز فینا کل حق و باطل و یجزی علی النعماء والنقمات امامی از آل محمد (ع) به یقین خروج خواهدکرد، او به تایید اسم اعظم الهی و برکات نصر آسمانی به پا می خیزد. او حق و باطل را از هم جدا می کند، و همه را بر شادخواریها، و کین توزیها، کیفر می دهد. امام رضا (ع) به شدت گریست، آنگاه فرمود: «ای دعبل! روح القدس به زبان تو سخن گفته است. آیا می دانی این امام چه کسی خواهد بود؟ا گفتم: نه (شخص او را نمی شناسم)، لیکن شنیده ام که امامی از شما آل محمد (ع) خروج می کند، و زمین را از عدل و داد سرشار می سازد. امام رضا (ع) فرمود: «پس از من، فرزندم محمد امام است. پس از محمد، فرزندش علی امام است. پس از علی (هادی)، فرزندش حسن امام است؛ پس از حسن (عسکری) فرزندش حجت قائم خواهد بود. اوست که در زمان غیبت چشم به راه اویند، و در زمان ظهور، همه مطیع اوگردند. او زمین را پر از قسط و عدل می کند، پس از آن که پر از جور و ستم شده باشد». سپس دعبل بقیه ی قصیده را برای امام خواند، تا قصیده به پایان رسید. آنگاه امام رضا (ع) فرمودند: «ای دعبل! آیا دوست داری دو بیت شعر به قصیده ات اضافه کنی، تا قصیده ات تکمیل شود؟» دعبل عرض کرد: آری، ای پسر رسول خدا، افتخار می کنم. امام رضا (ع) چنین فرمود: و قبر بطوس یالها من مصیبه توقد بالاحشاء فی الحرقات الی الحشر حتی یبعث الله قائما یفرج عنا الهم و الکربات و قبری در طوس است و چه مصیبتها بدان خواهد رسیدکه دلها را در آتش اندوه می سوزاند. تا پایان روزگار و تا اینکه خداوند، قائم آل محمد علیهم السلام را بر انگیزدکه اندوهها و دشواریها را از ما (خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله) بردارد. دعبل گفت: آن جا قبرکیست؟ امام رضا (ع) فرمود: «آن جا قبر من است، دیر زمانی نخواهد گذشت که (آرامگاه من) مکان رفت و آمد شیعیان و دوستان من خواهد شد...». امام در پایان، دعبل را بسیار ستود و تحسین کرد و به اوگفت تا من به تو اجازه نداده ام این شعر را برای کسی نخوان.
دعبل می گوید: مأمون از آمدن من به مرو آگاه شد و مرا خواست وگفت: قصیده ی مدارس آیات را برای من بخوان. من به گفته ی امام عمل کردم و قصیده را برای او نخواندم. مأمون کسی به خدمت امام فرستاد تا از او بخواهدکه تشریف بیاورند. پس از ساعتی امام (ع) در مجلس حاضر شد. مأمون به امام رضا (ع) گفت: از دعبل خواستم شعرش را بخواند، لیکن او چنین نکرد. شما به او بگویید تا شعرش را بخواند. امام رضا (ع) به من امرکردندکه آن شعر را بخوانم و من آن را خواندم. مأمون تجلیل فراوان کرد و پنجاه هزار درهم پاداش به من داد. امام نیز صد دینار طلا که به نام ایشان زده شده بود به من جایزه دادند و فضل بن سهل وزیر مامون اسبی اصیل و راهوار با زین و یراق برای من فرستاد. دعبل می گوید: پس از آن از امام جامه ای از جامه هاشان را خواستم، تاکفن خویش سازم؟ و امام رضا (ع) جامه ای به من هدیه دادند. پس از مدتی قصد بازگشت به عراق راکردم. در راه، راهزنان به کاروان حمله کردند و هر آنچه درکاروان بود غارت کردند. تا آن جاکه تنها لباسی کهنه که بر تن داشتم برای من باقی ماند. من از آنچه از دست داده بودم ناراحت نبودم. مگر به خاطر جامه ای که امام رضا (ع) هدیه داده بودند. در این فکر بودم که یکی از دزدان سوار بر اسبی بودکه فضل بن سهل به من هدیه داده بود و این مصرع «مدارس آیات خلت من تلاوه- مدارس آیات آسمانی از تلاوت تهی مانده است، را می خواند و گریه می کرد. من چون این وضعیت را نگریستم، شگفت زده شدم و از او پرسیدم که این شعر ازکیست؟
گفت: تو به این چه کار داری؟ گفتم: پرسش من دلیلی داردکه به تو خواهم گفت. گفت: شهرت سراینده این قصیده چنان است که همگان او را می شناسند. گفتم: اوکیست؟ گفت: دعبل بن علی خزاعی، شاعر خاندان پیامبرکه خداوند او را جزای نیک دهد. آنگاه گفتم: به خدا سوگند، دعبل منم و این شعر از من است. ان شخص باور نکرد و از همراهان کاروان تحقیق نمود و چون یقین کردکه من دعبل هستم، تمامی اموال اهل کاروان را به خاطر من و این قصیده ی، به صاحبانش بازگرداند، وکاروان ما را تا مکان امن، همرا هی کردند. دعبل می گوید: پس از مدتی به شهر قم رسیدم و شیعیان آن شهر به گرد من جمع شدند و خواستند تا قصیده ی تائیه را برای ایشان بخوانم. آن گاه همگان در مسجد جامع گرد آمدند و من بر بالای منبر رفتم و قصیده را برای ایشان خواندم. آنگاه مردم قم، هدیه های فراوان به من دادند؛ و چون خبر آن جامه که امام به دعبل هدیه کرده بود به اهل قم رسید، جوانان قم از دعبل خواستندکه آن جامه را به هزار دینار به آنها بفروشد اما او نپذیرفت. سپس تکه ای از آن جامه را به هزار دینار خریدار شدند، این بار نیز دعبل نپذیرفت و سرباز زد. او از قم بیرون رفت و به راه خویش ادامه داد. جوانان قم راه را بر او بستند و جامه را به زور از او گرفتند و به شهر بازگشتند. دعبل به قم بازگشت و از آنان خواست تا جامه را به او بدهند و آنان قبول نکردند وگفتند همان هزار دینار را بگیر و برو. دعبل که ناامید شد، تکه ای از جامه را درخواست کرد و جوانان قم تکه ای از جامه را به همراه هزار دینار به او دادند. دعبل می گوید: به وطن خویش بازگشتم و دیدم که دزدان تمامی زندگی مرا دزدیده اند، بسیار نگران شدم و به فکر چاره ای افتادم که ناگاه به یاد آن کیسه ی صد دینار افتادم که امام به هنگام بازگشت به من داده وگفته بودندکه به آن احتیاج پیدا خواهی کرد. آن کیسه را برداشتم و هر دینار طلایی راکه به نام امام زده شده بود. به شیعیان عراق دادم و در برابر هر یک، صد درهم عراقی گرفتم که مجموع آن ده هزار درهم شد و تمامی خسارت دزدی را جبران کرد. در این زمان، بیماری چشمان کنیزی که دعبل در اختیار داشت، او را نگران ساخته بود. پزشکان برای درمان او آمدند و پس از معاینه به دعبل گفتند: که چشم راست او از بین رفته است و قابل درمان نیست، اما چشم چپ او را درمان خواهیم کرد. دعبل می گوید: بسیار اندوهگین شدم. در این هنگام به یاد آن تکه از جامه ی امام افتادم. او را برداشتم و بر روی چشمان کنیزم بستم، صبحگاهان چشمان کنیزم به برکت آن جامه شفا یافت و از روزهای گذشته نیز بهتر شد. [2]
پی نوشت ها :
1- تاریخ نیشابور / ص 280
2- عیون اخبار الرضا ج 2 / صص 267 – 632
منبع: کتاب سیره امام رضا (ع)