زاغمرز دهی است بزرگ که در سی کیلومتری بهشهر، یکی از شهرستانهای شمال ایران، واقع است.
در یکی از خانوادههای محترم زاغمرز دختری تقریبا در سن هشت سالگی دچار مرض سختی میگردد که اثر محسوس آن عارضهی تب و ضعف مفرط و زردی صورت بود. خانوادهی مریض او را در بهشهر نزد دکترهای معروف میبرند و معالجات زیادی هم انجام میدهند، ولی کمترین نتیجهای از آن همه معالجات گرفته نمیشود. لذا از آنجا مریض را به ساری و بابل برده به اطبای مشهور آنجا مراجعه میکنند، ولی باز فایده و اثری نمیبینند.
بدین جهت مریض مزبور را از آنجا به تهران میبرند و برای اولین بار در تهران شورای طبی برای تشخیص مرض تشکیل میشود و پس از معاینات دقیق، دستوراتی به خانوادهی مریض داده میشود و آنها به ده خود برمیگردند. ولی متأسفانه تفاوت محسوسی در حال مریض مشاهده نمیکنند، بدین لحاظ بار دیگر او را به تهران برده، پس از عکسبرداری، او را در بیمارستان نجمیه بستری میکنند و بنا به دستور دومین کمیسیون پزشکی، مریض مزبور را تحت عمل جراحی قرار میدهند. ولی این بار نیز پس از انجام عمل و مراجعت به مسکن خود، حال مریض را مانند گذشته میبینند. دومین عمل جراحی نیز انجام میگیرد، اما با کمال تعجب باز پس از مراجعت به محل خود تفاوتی در حال مریض محسوس نمیشود. خلاصه برای چهارمین بار که خانوادهی مریض به تهران میآیند، پس از دو بار عمل کردن و به بیشتر اطبای معروف تهران مراجعه نمودن و آن همه شورای طبی و کمیسیون پزشکی تشکیل شدن، والدین جواب یأس میشنوند و گفته میشود که باید در انتظار مرگ دختر خود باشند و از معالجهاش قطع امید کنند.
مریض را به مسکن همیشگیاش برمیگردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر بسر میبرند. دختر مریض که از همه جا دست رد به سینهی او زده شده بود و در انتظار مرگ خود بسر میبرد، در همان حال ضعف میگوید: مرا به مشهد ببرید، طبیب حقیقی و شفا دهندهی من امام رضاست.
پیشنهاد دختر مریض با بیاعتنایی همه مواجه شد جز از طرف مادر دلسوخته که مورد استقبال واقع گردید، در حالی که همهی خانواده دست از مریض شسته و ناامید بودند. پافشاری و اصرار مادر باعث شد که به قصد مشهد مقدس بهشهر را ترک میگویند و دختر را زنده به مشهد مقدس میرسانند و به مجرد پیاده شدن، دختر را به صحن بزرگ حمل کرده او را در پشت پنجره فولادی که پشت سر مطهر امام هشتم علیهالسلام واقع شده است، قرار میدهند، در حالی که مریض به حال عادی نبود، ولی مادرش با سوز و گداز و اشک و ناله شفای کامل مریضش را از طبیب واقعی یعنی پروردگار توانا به وسیله و شفاعت ثامنالائمه علیه السلام خواستار بود.
شب فرارسید و همهی مردم و زوار برای استراحت و رفع خستگی روزانه به منازل خود رفتند. ساعت اواخر شب بود و مادر رنجدیدهی آن مریض بر اثر رنج سفر و خستگی فوقالعادهای که ناشی از گریههای شدید او بود، به خواب عمیقی فرورفته بود. ولی با کمال تعجب درآن هنگام دستی را روی شانهی خود احساس میکند، در حالی که تکانی به او میدهد و با صدایی که آمیخته با یک دنیا عاطفه و محبت است، میگوید: مادر، مادر برخیز! من شفا یافتهام. حالم خوب شده. امام رضا مرا شفا داد.
مادر رنجدیده با شنیدن این صدا چشمهای خود را باز میکند و دخترش را سالم و بدون هیچ گونه ناراحتی بالای سر خود نشسته میبیند. ولی این منظره برای مادر آن قدر غیرمنتظره بود که با دیدن آن بلافاصله فریادی کشیده غش میکند و روی زمین قرار میگیرد.
خدامیکه در داخل صحن مشغول نگهبانی بودند، با شنیدن فریاد آن زن دورش جمع میشوند و پس از گذشتن چند دقیقه و به هوش آمدن آن زن، او را به اتفاق دختر شفایافتهاش به مسافرخانه میرسانند.
پس از بازگشت به بهشهر، اطبای معالج آن دختر حاضر میشوند و از او معاینهی دقیق به عمل میآورند و بالاتفاق صحت کامل مزاجش و شفا یافتن او را تصدیق میکنند. (1)
پی نوشت:
1- مناظره دکتر و پیر ص 132
منبع :حدیث اهل بیت