در عیون است، که محمد بن احمد نیشابوری گفته است که من در خدمت امیر ابینصر که صاحب جیش بود بسیار مقرب بودم و او به صحبت من خیلی راغب بود.
و از این جهت که مرا احترام و اکرام میکرد دیگران بر من حسد میبردند تا اینکه اتفاقا وقتی امیر کیسهای که در آن سه هزار درهم داشت و مهر خود را بر آن زده بود به من داد که به خزانه برسانم و من آن کیسه را با خود برداشته از نزد امیر بیرون آمدم.
«فجلست فی المکان الذی یجلس فیه الحجاب»
چون دیدم جمعی از حاجبان در محلی که برای ایشان بود نشستهاند من نیز نزد ایشان نشستم و کیسهی پول را در پیش روی خود گذاشتم و با ایشان گرم سخن گفتن شدم در این بین یک نفر از ایشان که غلام خود امیر بود کیسه را به طوری از پیش من ربود که من هیچ ملتفت نشدم و چون از سخن گفتن فارغ شدیم متوجه شدم که کیسه در نزد من نیست مضطرب شدم و در تفحص برآمدم و به آن جماعت اظهار کردم تمامی انکار کردند و گفتند ما خبری نداریم. و نفهمیدیم که در اینجا چیزی گذاشته باشی و از آنجائی که حسد ایشان را بالنسبه به خود میدانستم کراهت داشتم که در آن خصوص به امیر سخنی بگویم لکن بسیار متفکر و متحیر بودم که چه باید بکنم تا به این فکر افتادم که والد من هر وقت امری برای او پیش آمد میشد که محزون میگشت پناه به مشهد حضرت رضا علیهالسلام میبرد و آن بزرگوار را زیارت میکرد و نزد قبر شریفش دعا میکرد پس همش و حزنش برطرف میگشت پس با خود گفتم خوب است من هم چنین کنم لذا عازم زیارت حضرت رضا علیهالسلام شدم.
و چون روز دیگر شد به حضور امیر رفته و گفتم آمدهام که امیر اجازه دهد تا به طوس روم زیرا که شغلی در آنجا دارم امیر گفت مگر چه شغل در طوس داری.
گفتم مرا غلامی است طوسی و او فرار کرده است و کیسه پول امیر هم مفقود شده است و گمان میکنم که کیسه را آن غلام برده باشد.
تا این سخن را گفتم امیر گفت ملتفت باش که کاری نکنی که نزد من خائن محسوب شوی گفتم پناه میبرم به خدا از خیانت آن وقت امیر گفت که هرگاه رفتی و نیامدی کیست که از عهدهی کیسهی ما برآید و ضمانت آن وجه را بنماید.
گفتم من اکنون به اجازهی امیر میروم و هرگاه تا چهل روز دیگر برنگشتم تمامت ملک و خانه و اسباب مرا امیر تصرف نماید.
چون سخن به اینجا رسید اجازه داد فورا از نزد وی بیرون آمدم و به زودی حرکت کردم به قصد زیارت حضرت رضا (ع) و راه را پیمودم تا به مشهد شریف رسیدم و مشرف شدم و زیارت نموده و نزد سر مبارک آن حضرت خدا را خواندم و از پروردگار خواستار شدم که مرا مطلع سازد بر محل کیسهی پول امیر آنگاه در همانجا خوابم ربود در عالم رؤیا مشرف شدم حضور مبارک پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله آن سرور به من فرمود «قم فقد قضی الله عزوجل حاجتک» برخیز که خدای تعالی حاجت تو را برآورد.
پس برخواستم و تجدید وضو نموده و مشغول نماز شدم، دوباره شروع کردم به دعاء و حاجت خواستن باز خوابم ربود.
بار دیگر رسول خدا را در خواب دیدم فرمود کیسهی امیر را غلام امیر دزدیده و اسم غلام را نیز ذکر فرمود و نیز فرمود آن کیسه را به همان قسمی که مهر ابینصر بر او است آن غلام در خانهی خود در زیر کانون (یعنی گلخن و آتشدان) پنهان کرده چون این فرمایش را فرمود از خواب بیدار شدم و حرکت نمود رو به راه نهادم و سه روز پیش از میعاد به محل خود رسیدم و به همان حال سفر یک سره پیش امیر رفتم و او را ملاقات کرده گفتم امیر بداند که حاجتم روا شده است امیر گفت الحمد الله آنگاه از نزد او بیرون شدم و تغییر لباس داده دوباره نزد وی رفتم آن وقت امیر گفت بگو بدانم کیسهی پول چه شده است.
گفتم کیسهی پول نزد فلان غلام مخصوص خود امیر است. گفت از کجا میگوئی من شرح حال را به عرض رسانیدم که من برای حل مشکل خود رفتم نزد قبر حضرت رضا علیهالسلام و متوسل شدم و در خواب پیغمبر صلی الله علیه و آله به من چنین خبر داده است که کیسه نزد آن غلام است از شنیدن این سخن بدن امیر به لرزه درآمد و فورا فرمان داد تا غلام را حاضر کردند.
پس رو به او نموده گفت چه کردهای کیسهای را که از نزد این شخص ربودهای غلام انکار کرد امیر او را تهدید کرد که بزند با اینکه عزیزترین غلامانش بود.
و من چون ملاحظه کردم که بنای زدن او است. گفتم ای امیر این امر محتاج به زدن او نیست زیرا که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داده است به محلی که اکنون کیسه در آنجا است گفت آنجا کجاست گفتم در خانهی خود او در زیر کانون.
پس امیر همان وقت شخص ثقهای را فرمان داد تا به خانهی غلام رفت و از زیر کانون کیسهی سر به مهر را آورده و نزد امیر گذاشت.؟ امیر چون دید آن کیسه همان کیسهی خود اوست که مهر کرده بود خرسنده شده و به من گفت مقام و رتبهی تو در نزد من زیاد شد و احسان و اکرام من به تو بیشتر خواهد بود و هرگاه وقت رفتن به من میگفتی که ارادهی مشهد حضرت رضا علیهالسلام دارم هر آینه تو را بر مرکب مخصوص خود سوار میکرد.
راوی میگوید: پس از این قضیه چون من خودم را محسود اطرافیان امیر دیدم از وی اجازه گرفتم و آمدم به نیشابور و مشغول به انجیرفروشی شدم.
منبع : کتاب کرامات الرضویه جلد 1