نقل کرده است آنچه حاصلش این است که در وقتی که حمویه امیر و رئیس قشون خراسان بود فرمان داد تا در بیرون شهر نیشابور بیمارستانی بنا نمایند.
پس در زمانی که مشغول بنیاد آن بودند روزی برای تماشا و دیدن آن بیمارستان از شهر بیرون آمده بود در بین راه که میرفت چشمش به مردی افتاد.
فورا به غلام خود گفت این مرد را با خود به منزل ببر و از او جدا مشو تا من مراجعت کنم لاجرم آن غلام آن مرد را به منزل امیر برد و نگذاشت جائی برود تا اینکه امیر حمویه از بیمارستان برگشت آنگاه امر کرد تا تمامی سرکردههای لشکر حاضر شدند.
پس سفرهی طعام انداختند و به غلام خود گفت تا آن مرد را نیز سر سفره آورده و همگی مشغول طعام خوردن شدند پس از اینکه دست از غذا خوردن کشیدند.
حمویه در حضور تمام سرکردههای لشکر رو به آن مرد کرد و گفت ای مرد:
آیا درازگوش به عبارة آخری الاغ داری گفت نه فورا فرمان داد تا الاغی برای او آوردند.
آن گاه گفت آیا برای نفقهی خود درهمی داری گفت نه.
امر کرد تا هزار درهم به او دادند.
پس گفت: آیا بک جفت جوال خوزیه داری؟ گفت نه!.
باز فرمان داد یک جفت جوال خوزیه به او دادند.
آن وقت گفت آیا سفره و فلان و فلان چیز داری گفت نه:
باز گفت سفره و آن اشیائی که ذکر کرده بود برای او آوردند.
رؤسای سپاه همه تعجب کردند که این چه قضیهایست.
پس خود حمویه رو به ایشان کرد و گفت آیا میدانید من این چیزهائی که از این شخص پرسیدم و او گفت ندارم و من امر کردم تا به او دادند برای چه بود گفتند ما جهتش را نفهمیدیم:
گفت جهتش این است که من در اوقات جوانی خود به قصد زیارت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیهالسلام رو نهادم تا اینکه موفق شدم و به زیارت قبر شریف آن حضرت مشرف گردیدم و به فیض زیارت فائز گردیدم و مرا در آن زمان لباسهای کهنهای در بر بود و وقتی از اوقات که نزد قبر مطهر مشغول دعاء و مناجات با حضرت قاضی الحاجات بودم و عرض میکردم خدایا به حق این سلطان خراسان میخواهم که پادشاهی و سلطنت خراسان را به من روزی فرمائی تا در امور مملکت خراسان رسیدگی کنم اتفاقا این مرد در آن حال نزد قبر آن بزرگوار حاضر بود و دعای مرا شنید و حاجت مرا فهمید و من هم دعای او را شنیدم و حاجاتی را که از خدا درخواست کرد شنیدم و حاجات و مطالبی را که از خدا میخواست همین چیزهائی بود که اکنون من به او دادم اما خداوند منان به برکت امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا علیهالسلام آنچه را من میخواستم به من عطا و بخشش فرمود و مرا امیر و رئیس و فرمانفرمای خراسان گردانید.
و اما این مرد را تا امروز ندیده بودم و امروز که او را از دور دیدم به غلام خود گفتم تا او را آورد و خواستم از او بپرسم که آیا آنچه را که در نزد قبر حضرت رضا علیهالسلام از خدا خواسته بود به او داده شده است یا نه و اگر عطا نشده من امروز به او بدهم تا اینکه اثر اجابت دعای او نزد قبر امام هشتم علیهالسلام به دست من جاری شده باشد این بود که شما دیدید و شنیدید که من یکی یکی از حاجاتش و مقاصدش را پرسیدم و او گفت ندارم و من امر کردم تا به او دادند «و لکن بینی و بینه تصافح» چیزی که هست این است که بین من و این مرد امری واقع شده است که من امروز بایستی قصاص و تلافی کنم سرکردهها گفتند آن امر چیست.
گفت آن امر این است که چون این مرد شنید که من سلطنت خراسان را میطلبم یک نگاهی به من کرد و دید جامههای کهنه در بر دارم و آثار فقر و پریشانی در من آشکار است یک سرپائی به من زد و گفت ای مرد پادشاهی و ریاست و قشون خراسان را به مثل تو کسی نمیدهد یعنی تو نیز مانند من چیزهای جزئی بخواه تا به تو داده شود.
و چون او سر پا به من زده است حال باید قصاص شود سرکردهها به عرض رسانیدند که ای امیر چون اکنون به او احسان فرمودی خوب است که از قصاص او درگذری.
پس حمویه او را عفو کرد و بسیار به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف میشد و بعد از کشته شدن محمد بن زید علوی دختر خود را به پسر محمد بن زید بن محمد بن زید علوی تزویج کرد و او را به قصر خود برد و بسیار اکرام و احسان نمود زیرا که میدانست عزت و جلالت به برکت سادات عظام خصوص حضرت رضا علیهالسلام حاصل میشود.
جانم به فدایت یا علی بن موسی.
گدای درگه تو میسزد نماید فخر
که بارگاه من ارفع بود ز سبع شداد
لن یخب الان من رجاک و من
حرک من دون بابک الحلقة
منبع : کتاب کرامات الرضویه جلد 1