هرثمة بن اعین میگوید: شبی نزد مأمون بودم تا آنکه چهار ساعت از شب گذشت، چون مرخص شدم و به خانه برگشتم، بعد از نصف شب صدای درب خانه را شنیدم، یکی از غلامان من گفت: «کیستی؟»
گفت: «به هرثمه بگو که سید و مولایت، تو را میطلبد.»
پس به سرعت برخواستم و جامههای خود را پوشیدم و باعجله روان شدم. چون داخل خانه آن حضرت شدم دیدم که مولای من در صحن خانه نشسته است، به من گفت: «ای هرثمه!»
گفتم: «لبیک ای مولای من.»
گفت: «بنشین.»
چون نشستم، فرمود: «ای هرثمه! آنچه میگویم بشنو و ضبط کن، بدان که هنگام آن شده است که نزد حق تعالی رحلت نمایم و به جد بزرگوار و پدران و ابرار خود ملحق گردم، نامهی عمر من به آخر رسیده است و این ملعون عزم کرده است که در انگور و انار به من زهر بخوراند، پس زهر در رشته خواهد کشید و با سوزن میان دانههای انگور خواهد کرد، و همچنین ناخن بعضی از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد کرد و به دست آنها انار برای من دانه خواهد کرد، و فردا مرا خواهد طلبید و آن انگور و انار را به زور به من خواهد خورانید و بعد از آن قضای حق تعالی بر من جاری خواهد شد.
چون به دار بقا رحلت نمایم آن ملعون خواهد خواست که مرا به دست خود غسل بدهد، چون این اراده کند در خلوت پیام مرا به او برسان و بگو که امام گفت: اگر متعرض غسل و کفن و دفن من بشوی، حق تعالی به تو مهلت نخواهد داد و عذابی که در آخرت برای تو مهیا کرده است را بزودی در دنیا بر تو خواهد فرستاد. چون این را بگویی دست از غسل دادن من خواهد کشید و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مشرف خواهد شد که مشاهده کند که تو چگونه مرا غسل میدهی.
ای هرثمه! زینهار متعرض غسل من نشو تا ببینی که در کنار خانه، خیمه سفیدی برپا کنند، چون خیمه را مشاهده کردی مرا بردار و درون خیمه ببر و خود در بیرون خیمه بایست و دامان خیمه را بالا نزد و نگاه نکن که هلاک میشوی.
بدان که در آن وقت آن لعین از بالای بام خانه خود به تو خواهد گفت که: ای هرثمه! شما شیعیان میگوئید که امام را غسل نمیدهد مگر امامی مثل او پس در این وقت امام رضا علیهالسلام را چه کسی غسل میدهد و حال آنکه پسرش در مدینه است و ما در طوس هستیم؟
چون این را بگوید در جواب بگو که: ما شیعیان میگوئیم که بر امام واجب است که امام را غسل دهد تا آن وقتی که ظالمی مانع نشود، پس اگر کسی تعدی بکند و در میان امام و فرزندش جدایی بیفکند، امامت امام باطل نمیشود، اگر امام رضا علیهالسلام را در مدینه میگذاشتی پسرش که امام زمان است او را غسل میداد و در این وقت نیز پسرش غسل میدهد به نحوی که دیگران نمیدانند.
پس بعد از ساعتی خواهی دیدی که آن خیمه گشوده میشود و مرا غسل داده و کفن کرده بر روی نعش گذاشتهاند، پس نعش را برمیدارند و بسوی قبهی هارون میبرند.
مأمون خواهد خواست که قبر پدر خود هارون را قبلهی قبر من گرداند، ولی این هرگز نخواهد شد و هر چه کلنگ به زمین زنند بقدر یک ریزه ناخن نیز نمیتوانند جدا بکنند.
چون اینحالت را مشاهده کردی، نزد مأمون برو و از جانب من بگو که: «این ارادهای که کردهای عملی نمیشود و باید قبر امام مقدم میباشد.»
چون در پیش روی هارون یک کلنگ بر زمین بزنند، قبر کنده و ضریح ساخه شدهای ظاهر خواهد شد. چون قبر ظاهر شود از ضریح آب سفیدی بیرون خواهد آمد و آن قبر از آن آب پر خواهد شد و ماهی بزرگی به طول قبر، در میان آب پدید خواهد آمد. بعد از ساعتی ماهی ناپیدا خواهد شد و آب فرود خواهد رفت، پس در آن وقت مرا در قبر بگذار و نگذار که در قبر خاک بریزند زیرا که قبر خود پر خواهد شد.»
سپس حضرت فرمود: «آنچه گفتم حفظ کن و به عمل بیاور و در مورد هیچ یک از دستوراتم مخالفت نکن.»
گفتم: «ای سید من! پناه میبرم به خدا که در مورد از دستورات شما سرپیچی نمایم.»
پس از خدمت امام رضا علیهالسلام محزون و گریان و نالان بیرون آمدم و غیر از خدا کسی بر ضمیر من مطلع نبود.
چون روز شد مأمون مرا طلبید و تا چاشت نزد او ایستاده بودم، پس گفت: «ای هرثمه! برو و سلام مرا به امام رضا علیهالسلام برسان و بگو: اگر بر شما آسان است به نزد من بیاید و اگر رخصت میفرمائی من به خدمت شما بیایم؛ و اگر آمدن را قبول کند اصرار کن که زودتر بیاید.»
چون به خدمت آن حضرت رفتم، پیش از آنکه سخن بگویم، حضرت فرمود: «آیا سفارشات مرا حفظ کردهای؟»
گفتم: «بلی.»
پس کفشهای خود را طلبید و فرمود: «میدانم که تو را برای چه کاری فرستاده است.» و کفش پوشید و ردای مبارک بر دوش افکند و به راه افتاد.
چون داخل مجلس آن لعین گردید، او برخاست و از حضرت استقبال کرد و دست در گردنش در آورد و پیشانی نورانیاش را بوسید و آن حضرت را بر تخت خود نشانید. در آنجا مأمون با امام رضا علیهالسلام بسیار سخن گفت، سپس به یکی از غلامان خود دستور داد که: «انگور و انار بیاورید.» من چون نام انگور و انار شنیدم. سخنان سید ابرار را بخاطر آوردم. پس لرزه بر اندامم افتاد و بخاطر اینکه مأمون متوجه احوالات من نشود، از مجلس بیرون رفتم.
نزدیک ظهر بود که حضرت از مجلس مأمون بیرون آمد و به خانه تشریف برد، بعد از ساعتی مأمون امر نمود که اطبا به خانه آن حضرت بروند.
سبب آن را پرسیدم، گفتند: «آن حضرت دچار مرضی شده است.» چون ثلثی از شب گذشت، صدای شیون از خانهی آن امام مظلوم بلند شد، و مردم به در خانهی آن حضرت میشتافتند.
من نیز به سرعت رفتم، دیدم که مأمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده و بندهای خود را گشوده است و با صدای بلند گریه و نوحه میکند. چون من آن حالت را مشاهده کردم بیتاب و گریان شدم.
چون صبح شد آن ملعون به عزاداری آن حضرت نشست. بعد از ساعتی داخل خانهی آن امام مظلوم شد و گفت: «اسباب غسل را حاضر کنید که میخواهم او را غسل بدهم.»
چون من این سخن را شنیدم، به فرمودهی امام رضا علیهالسلام نزدیک او رفتم و پیام آن حضرت را رساندم.
او چون آن تهدید را شنید، ترسید و دست از غسل برداشت و تغسیل را به من واگذاشت.
چون بیرون رفت، بعد از ساعتی خیمهای که حضرت فرموده بود برپا شد. من با عدهی دیگری در بیرون خیمه بودیم و آواز تسبیح و تکبیر و تهلیل حق تعالی میشنیدیم و صدای ریختن آب و حرکت ظرفها به گوش ما میرسید و بوی خوشی از پس پرده استشمام میکردیم که هرگز چنان بوی خوبی به مشام ما نرسیده بود.
ناگهان دیدم مأمون که از بام خانه مشرف شده بود مرا صدا زد و گفت: «ای هرثمه! شما شیعیان میگوئید که امام را غسل نمیدهد مگر امامی مثل او پس در این وقت امام رضا علیهالسلام را چه کسی غسل میدهد و حال آنکه پسرش در مدینه است و ما در طوس هستیم؟»
من که بنابر فرمایش امام رضا علیهالسلام میدانستم که چه بگویم گفتم: «ما شیعیان میگوئیم که بر امام واجب است که امام را غسل دهد تا آن وقتی که ظالمی مانع نشود، پس اگر کسی تعدی بکند و در میان امام و فرزندش جدایی بیفکند امامت امام باطل نمیشود، اگر امام رضا علیهالسلام را در مدینه میگذاشتی، پسرش که امام زمان است او را غسل میداد و در این وقت نیز پسرش غسل میدهد به نحوی که دیگران نمیدانند.»
پس دیدم که خیمه برخاست و مولایم را در کفن پیچیده،طاهر و مطهر و خوشبو بر روی نعش گذاشتهاند.
پس نعش آن حضرت را بیرون آوردیم، و مأمون و جمیع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند.
چون به قبهی هارون رفتیم، دیدیم که کلنگ داران میخواهند که قبر آن حضرت را پشت قبر هارون حفر نمایند، ولی هر چقدر که بر زمین کلنگ میزدند ذرهای از آن خاک جدا نمیشد.
مأمون به من گفت: «میبینی چگونه زمین از حفر قبر او امتناع مینماید؟»
گفتم: «امام رضا علیهالسلام به من امر کرده است که یک کلنگ در پیش روی قبر هارون بر زمین بزنند، و خبر داده است که قبر ساخته ظاهر خواهد شد.»
مأمون گفت: «سبحان الله! این سخن بسیار عجیبی است اما از امام رضا علیهالسلام هیچ امری عجیب نیست، ای هرثمه! آنچه گفته است را به عمل بیاور.»
من کلنگ را گرفتم و در جانب قبله هارون بر زمین زدم، با یک کلنگ زدن، قبری کنده شد و در میانش ضریحی ساخته شده، آشکار شد.
مأمون گفت:«ای هرثمه! او را در قبر بگذار.»
گفتم: «به من دستور داده است که او را در قبر نگذارم تا چند چیزی ظاهر شود و مرا خبر داد که از قبر آب سفیدی خواهد جوشید و قبر از آن آب مملو خواهد شد و ماهی در میان آب ظاهر میشود که طولش مساوی طول قبر است و فرمود چون ماهی غایب شد و آب خشک شد، بدن شریف او را در قبر بگذارم و آن کسی که خدا خواسته است او را در لحد خواهد گذاشت.»
مأمون گفت: «ای هرثمه! آنچه فرموده است را به عمل بیاور.»
چون آب و ماهی ظاهر شد و من نعش مطهر آن حضرت را در کنار قبر گذاشتم، ناگاه دیدم که پردهی سفیدی بر روی قبر پیدا شد و من قبر را نمیدیدم، پس آن حضرت را به قبر بردند بیآنکه من دستی بر او بگذارم.
پس مأمون به حاضران گفت: «خاک در قبر بریزند.»
گفتم: «آن حضرت فرمود که خاک نریزند.»
مأمون گفت: «وای بر تو پس چه کسی قبر را پر خواهد کرد.»
گفتم: «او به من خبر داده که است قبر خودش پر خواهد شد.»
پس مردم خاکهایی که در دستانشان بود را بر روی زمین ریختند و بسوی آن قبر نظر میکردند و از عجایب و غرایبی که ظهور میآمد متعجب بودند. ناگهان قبر پر شد و از زمین بلند گردید.
چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبید و گفت: «به خدا سوگند میدهم که آنچه از آن حضرت شنیدی را برای من بیان کنی.»
گفتم: «آنچه را که آن حضرت فرمود به شما عرض کردم.»
گفت: «تو را به خدا سوگند میدهم که غیر از آنها، هر چه گفته است را بگویی.»
چون من خبر انگور و انار را نقل کردم رنگ آن لعین متغیر شد و از رنگ به رنگی میرفت و سرخ و زرد و سیاه میشد. سپس بر زمین افتاد و مدهوش گردید و در بیهوشی میگفت: «وای بر مأمون از خدا، وای بر مأمون از رسول خدا، وای بر مأمون از علی مرتضی، وای بر مأمون از فاطمهی زهرا. وای بر مأمون از حسن مجتبی، وای بر مأمون از حسین شهید کربلا، وای بر مأمون از حضرت امام زینالعابدین، وای بر مأمون از امام محمدباقر، وای بر مأمون از امام جعفرصادق، وای بر مأمون از امام موسیکاظم وای بر مأمون از امام به حق علی بن موسی الرضا! به خدا سوگند که این است زیانکاری آشکار و هویدا.»
مکرر این سخنان را میگفت و میگریست و فریاد میکرد. من از مشاهده احوال او ترسیدم و به کنج خانه خزیدم.
چون آن ملعون به حال خود باز آمد مرا طلبید و مانند مستان مدهوش بود پس گفت: «به خدا سوگند که تو و جمیع اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیزتر نیستند، اگر بشنوم که یک کلمه از این سخنان را در جایی ذکر کردهای تو را به قتل میرسانم.»
گفتم: «اگر کلمهای از این سخنان را جایی اظهار کنم خون من بر شما حلال باشد.»
پس عهدها و پیمانهایی از من گرفت و سوگندهای عظیمی به من داد که این اسرار را اظهار نکنم.
چون پشت کردم بر دست خود زد و این آیه را خواند: «یستخفون من الناس و لا یستخفون من الله و هو معهم اذ یبیتون ما لا یرضی من القول و کان الله بما یعملون محیطا» [1] .
«یعنی: آنها زشتکاری خود را از مردم پنهان میدارند، اما از خدا پنهان نمیدارند، و هنگامی که در مجالس شبانه، سخنانی که از خدا راضی نبود میگفتند، خدا با آنها بود و خداوند به آنچه انجام میدهند احاطه دارد.» [2] .
در نقل دیگری ابوالصلت هروی میگوید: روزی در خدمت حضرت امام رضا علیهالسلام ایستاده بودم، حضرت فرمود: «داخل قبهی هارون الرشید شو و از چهار جانب قبر آن ملعون، از هر جانب، یک کف خاک بیاور.»
چون آن خاک را که از پشت قبر آن لعین برداشته بودم آوردم، آن حضرت آن را بوئید و انداخت و فرمود: «مأمون خواهد خواست که قبر پدر خود را قبلهی من کند و مرا در این مکان مدفون سازد. در آن وقت سنگی ظاهر خواهد شد که اگر همهی کلنگ داران خراسان جمع شوند و بخواهند که آن را حرکت دهند یا ذرهای را از آن جدا کنند موفق نخواهند شد.»
سپس آن حضرت خاک بالای سر و پائین پا را استشمام نمود و چنین فرمود.
چون خاک طرف قبله را بوئید فرمود:«بزودی قبر مطهر مرا در این موضع حفر خواهد شد، پس به ایشان دستور بده که هفت درجه به زمین فرو برند، و لحد آن را دو گز و شبری بسازند که حق تعالی چندان که خواهد آن را گشاده سازد و باغی از باغستانهای بهشت گرداند.
آنگاه از جانب سر رطوبتی ظاهر میشود، پس دعائی به آن را به تو تعلیم مینمایم بخوان تا به قدرت خدا آن آب جاری گردد و قبر از آن آب پر شود.
بعد ماهیهای ریزی در آن آب ظاهر میشوند، چون آن ماهیان آمدند، این نان را که به تو میدهم در آن آب، ریز ریز کن که آن ماهیان بخورند، آنگاه ماهی بزرگی ظاهر میشود و آن ماهیان کوچک را میخورد، در آن حال دست بر آب بگذار و دعائی که آن را به تو تعلیم مینمایم بخوان تا آب آب داخل زمین فرو برود و قبر خشک گردد، و همهی این را در حضور مأمون انجام بده.»
سپس فرمود: «من فردا به مجلس این کافر داخل خواهم شد، اگر از خانهی آن شقی سر برهنه بیرون آمدم با من حرف بزن و اگر چیزی بر سر پوشانده بودم با من سخن نگو.»
چون روز دیگر حضرت امام رضا علیهالسلام نماز صبح را ادا نمود، جامههایش خویش را پوشید و در محراب نشست تا غلامان مأمون به طلب وی آمدند.
آنگاه کفش خود را پوشید و ردای مبارک خود را بر دوش انداخت و به مجلس آن ملعون رفت.
من در خدمت امام رضا علیهالسلام بودم، در آن وقت چند طبق از میوههای مختلف نزد وی نهاده بودند و آن ملعون خوشهی انگوری که زهر را با رشته در بعضی از دانههای آن دوانده بود در دست داشت، و بعضی از آن دانهها که به زهر آلوده نشده بود را از برای دفع تهمت، زهرمار میکرد. چون نظرش بر امام رضا علیهالسلام افتاد، از جای خود برخاست و دست در گردن مبارکش انداخت و میان دو چشم آن نور دیدهی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را بوسید و بسیار به آن حضرت احترام و اکرام نمود و آن جناب را بر بساط خود نشاند و آن خوشهی انگور را به وی داد و گفت: «ای فرزند رسول خدا! از این انگور بهتر و نیکوتر انگوری ندیدهام.»
حضرت فرمود: «شاید انگور بهشت از این نیکوتر باشد.» مأمون گفت: «از این انگور میل بفرما.»
حضرت فرمود: «مرا از خوردن این انگور معاف دار.»
پس آن ملعون بسیار اصرار کرد. گفت: «بدرستی که باید تناول نمائی، آیا با این همه اخلاصی که از من مشاهده مینمائی مرا متهم میکنی؟ این چه گمان است که به من میبری؟!»
و آن خوشهی انگور را گرفته و چند دانه از آن را خورد و باز به دست امام رضا علیهالسلام داد و آن حضرت را مجبور به خوردن نمود.
آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهر آلوده تناول نمود، حالش دگرگون گردید و باقی خوشه را بر زمین انداخت و متغیر الاحوال از آن مجلس برخاست.
مأمون گفت: «ای پسرعمو! به کجا میروی؟»
حضرت فرمود: «به آنجا که مرا فرستادی.»
و آن حضرت ناراحت و غمگین و نالان سر مبارک را پوشیده، از خانه مأمون بیرون آمد.
من بنابر فرمودهی امام رضا علیهالسلام، با آن حضرت سخن نگفتم تا ایشان به سرای خود داخل گردید و فرمود: «درب را ببند.»
سپس رنجور و نالان بر فراش خویش تکیه فرمود. چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت، درب سرا را بسته و در میان خانه محزون و غمگین ایستاده بودم.
ناگهان جوان خوشبویی را در میان سرا دیدم که سیمای ولایت و امامت از پیشانی نورانی و مبارکش ظاهر بود و بسیار به امام رضا علیهالسلام شباهت داشت.
بسوی او رفتم و سؤال کردم: «من درب را محکم بسته بودم، تو از کدام راه داخل شدی؟»
او فرمود: «آن قادری که در یک لحظه مرا از مدینه به طوس آورد. از درهای بسته نیز مرا داخل ساخت.»
پرسیدم: «تو چه کسی هستی؟»
حضرت فرمود: «من حجت خدا بر تو هستم ای ابوالصلت! من محمد بن علی هستم و آمدهام که با پدر غریب و مظلوم مسموم خودم وداع کنم.»
آنگاه در حجرهای که حضرت امام رضا علیهالسلام در آنجا بود رفت. چون چشم آن امام مسموم بر فرزند معصوم خود افتاد از جای خود برخواست و یعقوب وار یوسف گم گشتهی خود را در آغوش کشید و دست در گردن وی انداخت و او را به سینهی خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید.
سپس آن فرزند معصوم را در فراش خود داخل کرد و او را میبوسید و با وی از اسرار ملک و ملکوت و خزاین علوم حی لا یموت میگفت که من نمیفهمیدم. پس امام رضا علیهالسلام ابواب علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم را به وی تسلیم کرد.
آنگاه بر لبهای مبارک حضرت امام رضا علیهالسلام کفی را دیدم که از برف سفیدتر بود، حضرت امام محمدتقی علیهالسلام آن را لیسید و دست در میان سینهی پدر بزرگوار خود برد و چیزی مانند عصفور بیرون آورد. و فرو برد، و آن طایر قدسی به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.
سپس حضرت امام محمدتقی علیهالسلام فرمود: ای ابوالصلت! به درون این خانه برو و آب و تخته بیاور.»
گفتم: «ای فرزند رسول خدا! در آن خانه نه آب است و نه تخته.»
حضرت فرمود: «به آنچه دستور میدهم عمل کن و به این چیزها کاری نداشته باش.»
چون به خانه رفتم، در آنجا آب و تخته را دیدم، پس به حضور او بردم، و آماده شدم که آن جناب را در غسل دادن کمک نمایم.
امام جواد علیهالسلام فرمود: «کسی دیگری هست که مرا کمک نماید! ملائکهی مقربین مرا یاری مینمایند و به تو احتیاجی ندارم.»
چون از غسل فارغ گردید فرمود: «به خانه برو و کفن و حنوط بیاور.»
چون داخل خانه شدم، سبدی را دیدم که کفن و حنوط بر روی آن گذاشته بودند، و هرگز آن را در آن خانه ندیده بودم، پس آن را برداشتم و به خدمت حضرت آوردم.
آن حضرت پدر بزرگوار خود را کفن نمود و بر محل سجدههایش حنوط پاشید. سپس با ملائکه کروبین و ارواح انبیاء مرسلین بر آن فرزند خیرالبشر نماز گزاردند. آنگاه فرمود: «تابوت را به نزد من بیاور.»
گفتم: «ای فرزند رسول خدا به نزد نجار میروم و تابوت را میآورم؟»
حضرت فرمود: «از خانه بیاور.»
چون به خانه رفتم تابوتی را دیدم که هرگز در آنجا ندیده بودم که دست قدرت حق تعالی از چوب سدرة المنتهی درست شده بود.
پس آن حضرت را در تابوت گذاشت و دو رکعت نماز بجا آورد، هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تابوت به قدرت حق تعالی از زمین جدا گشت، و سقف خانه شکافته شد و به جانب آسمان بالا رفت و از نظر غایب شد.
چون از نماز فارغ گردید، گفتم: «ای فرزند رسول خدا! اگر مأمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید، در جواب او چه بگویم؟»
فرمود: «خاموش شو که بزودی مراجعت خواهد کرد، ای ابوالصلت! اگر پیغمبری در مشرق رحمت نماید و وصی او در مغرب وفات کند، بدرستی که حق تعالی اجساد مطهر و ارواح منور ایشان را در اعلای علیین با یکدیگر جمع مینماید.»
حضرت جواد علیهالسلام در این سخن بود که باز سقف شکافته شد، و آن تابوت به رحمت حی لا یموت، فرود آمد.
سپس آن حضرت، بدن مطهر امام رضا علیهالسلام از تابوت برگرفت و در فراش به نحوی خواباند که گویا او را غسل ندادهاند و کفن نکردهاند.
بعد فرمود: «برو و در سرا را بگشا تا مأمون داخل شود.» چون در خانه را باز کردم مأمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بودند، پس آن ملعون داخل خانه شد و شروع به نوحه و زاری و گریه نمود، گریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که: «ای سید و سرور ما! در مصیبت خود دل مرا به درد آوردی.»
بعد داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و فرمان داد که شروع کنید در تجهیز آن حضرت، و امر کرد که قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند.
چون شروع به حفر کردند، آنچه آن سرور اوصیاء فرمود به ظهور آمد، یعنی چون خواستند که در پس سر هارون، قبر منور آن حضرت را حفر نمایند، زمین کنده نشد.
یکی از اهل مجلس به آن لعین گفت: «تو اقرار به امامت او مینمائی؟»
او گفت: «بلی.»
آن مرد گفت: «امام میباید که در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد.»
پس مأمون دستور داد که قبر را در جانب قبله حفر نمایند.
چون آب و ماهیان پیدا شدند، مأمون گفت: «پیوسته امام رضا علیهالسلام در حال حیات، عجایب و معجزاتی به مان نشان میداد، حال بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر مینماید.»
چون ماهی بزرگ ظاهر شد و ماهیان کوچک را خورد یکی از وزرای مأمون به او گفت: «میدانی که امام رضا علیهالسلام در ضمن آن کرامات چه چیزی را به تو خبر داده است؟»
مأمون گفت: «نه! نمیدانم.»
او گفت: «آن حضرت اشاره فرموده است به آنکه مثل حکومت و پادشاهی شما بنیعباس مثل این ماهیان است و بزودی حکومت شما نابود میشود و سلطنتان به آخر میرسد، و حق تعالی شخصی را بر شما مسلط میسازد که همچنان که این ماهی بزرگ ماهیان کوچک را خورد، شما را از روی زمین برمیاندازند و انتقام اهل بیت رسالت علیهمالسلام را از شما میگیرد.»
مأمون گفت: «راست میگوئی.»
و آن حضرت را مدفون ساخت و برگشت. [3] .
پی نوشت ها :
1- سوره نساء آیه 108
2- عیون اخبار الرضا (ع)
3- عیون اخبار الرضا (ع)
منبع: کتاب امام رضا(ع)