شفايافته: سكينه باي. سن: 14 سال. اهل: گرگان.
نوع بيماري: اعصاب، تشنج
دلم قرص بود كه آقا عنايتي ميكند. باران ميباريد. تند تند، اين را از صداي شديد و مداوم ناودانها فهميدم. به حتم باراني سيلآسا ميباريد، اين وقت سال چنين بارانهايي در مازندران ميباريد. بعضي وقتها دو يا سه روز پي در پي.
آب باران از كناره خيابان راه ميگرفت و در ابتداي كوچه به داخل جوي آب شره ميكرد. هر سال در چنين روزهايي در حياط را ميگشودم، جلوي در و در سايهسار هشتي مينشستم و (به انگشتان بلند باران كه بر روي زمين پشنگه ميزد) خيره ميشدم چه حظي ميبردم از تماشا، سير نميشدم، آنقدر باران را دوست داشتم كه اگر تا شب هم ميباريد مينشستم و از تماشا خسته نميشدم.
اما حالا آنطور نيست، مثل آن روزها عاشق باران نيستم، وقتي باران ميبارد جيرم ميگيرد. از صداي پاي باران بر بام خانه هراس دارم، از آهنگ شاد ناودانها متنفرم. وقتي كه باران ميبارد حوصلهام سر ميرود، از خود بيخود ميشوم.
مخم درد ميگيرد از شنيدن هر صداي كوچك جيرم در ميآيد، اعصابم به هم ميريزد و دلم ميخواهد با صداي بلند فرياد بكشم. ديگر صداي باران را دوست ندارم. وقتي كه باران بر شيشه پنجره اتاقم انگشت ميكوبد، انگار كسي درون مخچه سرم مته ميچرخاند. به يكباره حالم به هم ميخورد، تشنج به هم دست ميدهد، بدنم سخت ميلرزد و فرياد ميكشم.
شيون ميكنم، مادر سراسيمه از اتاق ديگر، خودش را به اتاق من رساند، در چهارچوب در ايستاد و نگاه شگفتزدهاش را به پيكر نحيف من انداخت، بياختيار سيلي به گونههايش كوبيد و موهايش را محكم كشيد، داد زد، ضجه كشيد و من بيآنكه از خود اختياري داشته باشم دراز به دراز در وسط اتاق افتادم، ديگر نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم.
باران ميبارد. اين بار آهسته، صداي ناودان موسيقي دلانگيزي است كه مرا به خود ميآورد.
مادر همچنان در كنار بسترم نشسته است و چشمانش هنوز نم دارد بيچاره مادر، چه غصهاي به دل دارد، چه دلي ميتركاند، كارش شده است گريه. طفلي مادر، خيال ميكند گريهاش درماني است بر درد بيدرمانم. چه پندار عبثي، خودش را ميكشد و من از اين بابت غصه بيشتري متحمل ميشوم. كاش ميتوانستم برايش بگويم، كاش ميتوانستم حاليش كنم كه گريهاش براي من هيچ ثمري ندارد جز غصه بيشتر.
درد خودم ميكشدم، بسام نيست؟
چشم كه باز ميكنم، لبخندي ميزند و از جا بر ميخيزد، ميرود برايم شربتي فراهم كند، ديگر به كارهايش عادت كردهام، همهاش را از بر هستم. حتي ميدانم وقتي برايم شربت بياورد چه كلامي بر زبان ميآورد:
ـ بيا دختركم، بيا اين شربت خدارو بنوش تا جيگرت جلا بگيره، به حال بياي...
مادر كه در قاب در اتاق گم ميشود، موسيقي ناودان و بارش مداوم باران بر بام، طنين بيشتري ميگيرد، مثل آنكه ولوم صداي راديو را باز كرده باشي، صدا در گوشهايم ميپيچد. كرخي خوابي دوباره به نگاهم ميريزد، پلكها را روي هم ميگذارم، شبح پدر در پشت پلكهايم شكل ميگيرد. از در داخل ميشود. شال سبزي به گردن دارد. چهرهاش عجيب نوراني است. متحير نگاهش ميكنم. جلو ميآيد و بر بسترم مينشيند، سلامش ميكنم.
ـ سلام پدر، كجا بودي اين همه روز؟ دلم برات تنگ شده بود.
ميخندد، وه كه چه خورشيدي دارد لبخندش. گرم ميكند جانم را.
ـ سلام نازنينم، دختركم، من هم دلم برايت تنگ شده بود، يه ذره شده بود، دل بابا براي سكينه خوش قد و بالا. خوبي غنچه دل بابا؟
دستم را حلقه گردنش ميكنم و ريش انبوهش را ميبوسم.
ـ خوبم بابا، تو رو كه ميبينم خوب خوبم. وقتي به ديدنم مياي خوب ميشم، با اومدنت همه دردها فراموشم ميشه. ولي وقتي ميري...؟!
خم ميشود و پيشانيام را ميبوسد:
ـ ديگه نميرم بابا. پيشت ميمونم به شرطي كه قول بدي هميشه خوب خوب باشي! قول ميدي؟
ـ قول ميدم. قول قول. به شرطي كه بگي اون شال سبز رو از كجا آوردي؟
دستي به شال گردنش ميكشد و آنرا ميبوسد: ميگم. همه چي رو برات تعريف ميكنم. از سير تا پياز و تعريف ميكند: ـ وقتي از جبهه بر ميگشتم در مسير راه به زيارت آقا، راهي مشهد شدم اين شال هديه آقاست، براي تو آوردمش، براي شفاي درد تو. آقا دعوتت كردند به زيارت، بايد خودتو آماده كني تا بري به پابوس آقا.
مشعوف از جا بر ميخيزم و خوشحال فرياد بر ميآورم:
ـ ميخوام برم زيارت، ميخوام برم مشهد، به پابوسي آقا امام رضا(ع). ميخوام برم به شفاخواهي. مادر شگفتزده در آستانه در ايستاده است:
ـ چي شده دخترم؟ خواب ديدي؟
نگاهم را در نگاهش ميدوزم و با شادي ميگويم: خواب خوبي بود مادر، خواب مشهد، خواب بابا، خواب شفا، خواب آقا، آقاي غريب، امام رضا(ع).
مادر با اشك ميخندد. هميشه از اينجور خندههاي مادر خوشم ميآيد. وقتي خيلي غمگين باشد و در عين حال خيلي هم خوشحال، اينجور ميخندد. هم ميخندد، هم ميگريد. حالا با چشمان خيس به من ميخندد.
ـ ميبرمت مادر. ميبرمت مشهد. ميبرمت دخيل آقا. به قصد شفا، ان شاء الله.
دو روز بود كه دخيل امام نشسته بودم، دلم قرص بود كه آقا به ديدنم ميآيد. اين همه راه را به اميد آمده بودم، دلم قرص بود كه آقا عنايتي ميكند.
شب روز دوم حضورم در حرم بود كه هوا بدجوري اخم كرد، ابرها سقف آسمان حرم را پوشاند؛ ديگر هيچ ستارهاي به چشم نميآمد، برودت هوا بالا گرفته بود و لرزي تا مغز استخوانم را ميسوزاند. مادر تن پوشش را كند و روي شانههايم افكند، رعدي غريد، برقي سقف سياه آسمان را شكافت، باراني ابتدا نم نم و سپس تند و سريع شروع به باريدن كرد. مادر دستم را كشيد و همراه خودش به داخل صحن حرم كشاند.
گرماي مطبوع داخل حرم به جانم نشست، كنار ضريح داخلي حرم نشستيم و مادر به نماز حاجت قامت راست كرد، من قرآني را از گنجه برداشتم و آن را گشودم، سوره الرحمن آمد، شروع به خواندن كردم. هنوز به نيمههاي سوره نرسيده بودم كه چيزي شبيه به يك رخوت بعد از ظهري توي تنم ريخت و ميل به خوابيدن بر پلكهايم سنگيني كرد. قرآن را بر روي لوح نهادم و تكيهام را به ضريح دادم پلكهايم روي هم افتاد و خواب آرام مرا در ربود.
جمعيت همچنان ولوله ميكرد، صداها در گوشم طنين داشت، حالا از پس پلكهاي فروبسته جمعيت را ميديدم، عجيب بود نميدانستم خوابم يا بيدار؟ بيدار نبودم، اين را يقين داشتم ولي آنچه ميديدم رويايي حقيقي بود انگار با چشم سر ميديدم. از ميانه جمعيت شعاع پر نوري برخاست و به سويم آمد. در برابر من كه رسيد سبز شده بود. سبز سبز. نور سبز جلوي پلكهاي بستهام هي رنگ گرفت و رنگ عوض كرد. زرد، آبي، نارنجي، قرمز، سبز، ... بعد همه نور در نقطهاي جمع شد، آن نقطه شكل گرفت و قامتي بلند در برابر نگاهم هويدا شد. محاسني بلند، چهرهاي كشيده و زيبا، قامتي استوار با لباسي يكدست سفيد. آقايي با شال سبز، همان شالي كه بر گردن پدر ديده بودم. آنگاه كه به خوابم آمده بود. رنگ سبز شال با رنگ رخسار آقا همنواختي عجيبي داشت جوري كه چهرهاش به نگاه من نميآمد. محو شده بود. پيش آمد و دستي بر سرم كشيد:
ـ چي شده دخترم؟
ـ جلوي پايشان برخاستم:
ـ مريضم آقا، كفتري بال شكستهام، اومدم ميون كفتراي پاك شما تا شفا بگيرم.
آقا خنديد. خندهاش همه گل بود، شكوفه بود، عطر داشت، عطر گل محمدي:
ـ كفتر بال شكسته ما برخيز. برو ميون كفتراي پاك، پرواز كن. تو شفا گرفتي.
پر شعف داد كشيدم: يعني من...!؟
دوباره دست پر محبتش را بر سرم كشيد و گفت: هيچكس از اين خونه نااميد بر نميگرده، مگه خودش نااميد باشه.
باز آن قامت بلند نور شد و مثل شهابي از برابر نگاهم پريد.
از خواب بيدار شدم. قرآن بر روي لوح در برابرم باز بود؛ سوره الرحمن. فباي آلاء ربكما تكذبان.
مادر نمازش را سلام داده بود و دستهاي پرتمنايش را به سوي آسمان دراز كرده بود تو گويي آن دستها تا عرش خدا بالا رفته بود.