یک نایلون که تویش چندتا کتاب بود، در دستم، کیفم هم روی شانهام؛ رسیدم جلو حرم. نایلون کتابها را از این دست به آن دست دادم. از در ورودی که داخل شدم، دستم حسابی درد گرفتهبود. موقع بازرسی، دخترکی هشت نه ساله را با مادرش دیدم. دختر چادری سفید با گلهای قرمز ریز سرش و مانتوی مدرسه هم تنش بود. کیفش راباز کرد تا بازرسی شود. توی کیف، یک نایلون سیاه بود، توی آن هم ... .
خانم خادم پرسید: این چیه؟!
-نایلون.
-توش چیه؟
-نايلون
خانم خادم خندید، دخترک هم.
آمدیم بیرون. خم شدم که سلام بدهم، سرم را که بلند کردم، دخترک با مادرش کنارم بودند . به دختر نگاه کردم، مادرش گفت: نذر دخترم است، نایلونها را ميگویم. گفتم: آها.
زن ادامه داد: نرگس مریضی قلبی دارد، دخترم موقع عملش این کیسهها را نذر حرم امام رضا(ع) کرده، برای کفش زائرها خوب است، نه؟
سرم را تکان دادم؛ یعنی خیلی عالیه!
داخل صحن که رسیدیم، دخترک دوید طرف یکی از سبدهای سبز. نایلونها را درآورد و یکی یکی انداختشان توی سبد.
هر کدام را که ميانداخت، زیر لب چیزی زمزمهميکرد. خیلی خوشحال بود، مادرش هم.
به گنبد نگاه کردم، رفتم طرف پنجره، خلوت نبود اما ميشد رفت جلو. چقدر دخترک پاک بود. سادگی نذرو عشق و امیدی که در آن بود و جوابی که گرفتهبود، مرا یاد سادگی و شکوه خودت انداخت، دیگر سنگینی نایلون کتابها یادم رفته بود.
دلنوشته یک عاشق